پسرک گلوش چرک کرده بود حسابی. بردیمش نزد پزشک محترم و ایشان هم مطابق معمول شربت تجویز کردن. شربت مذکور مزه خیلی جالبی نداره و تا امشب با لطایف الحیل به خورد پسرک دادیمش. یکی از این لطایف الحیل هم، سرنگی بود که برای اندازه گیری مقدار مورد نیاز ضمیمه شربت بود.
باباش: «بیا شربتت رو بخور. امروز دیگه روز آخره. بعدش هم برات شربت پرتقال درست میکنم که بخوری مزهاش بره»
پسرک در حالی که یک کامیون!!! در دهانش کرده بود، از خوردن شربت طفره میرفت.
بابا همچنان سعی میکنه پسرک رو به متقاعد کنه که شربتش رو بخوره.
پسرک:« اصلا میخوام فردا بخورمش.» (استراتژی همیشگی برای فرار از موقعیت)
من: «بخور مامانی. وقتی این شربت رو بخوری، شب میان به جنگ میکروبها و اونا رو از تنت بیرون میکنن. شب که خودت خوابیدی و اونا هم خوابن، شربت میتونه این کار رو بکنه. روز که نمیتونه.»
پسرک:«مامان مگه شربت من توش شمشیر هست؟»
من:«ببین مثل کتاب کودی و هیولاهای دندون. اونا خیلی کوچیکن و خودشون با هم میجنگن. ما نمیتونیم ببینیم ولی وقتی خوب بشی معلوم میشه که رفتن. ببین الان توی گلوی تو لونه درست کردن»
پسرک:«اصلا بذاریم فرداشب بخورم.»
من: «نمیشه. باید امشب بخوری. امشب اونا بچههاشون بدنیا میان و زیاد میشن. اونوقت دیگه شربت خوردن اثری نداره.»
پسرک:«یعنی مامان بچههاشون این قدر زود بدنیا میآن؟»
من:« آره، چون اونا خیلی کوچیکن. بچههای آدم و فیل و اسب زیاد طول میکشه بدنیا بیان. اما میکروبها زود به زود بچه بدنیا میآرن.»
در این لحظه پسرک اسلحهاش رو گذاشت زمین و شربتش رو خورد 😀
داریم از کلاس موسیقی برمیگردیم. یه جایی توی یک خیابون اصلی که هر دو طرف پارک جنگلی هست.
پسرک میگه:« مامان اینجا مدرسه است؟»
من:« نه پسرم. هنوز به شهرکمون نرسیدیم. اونجا مدرسه است.»
پسرک: «پس چرا اینجا دستانداز گذاشتن؟»
من:« ببین ما داریم الان از این راه وارد شهرک میشیم. یه راه دیگه هم از اون طرف وارد میشه که ممکنه به هم بخوریم و تصادف بشه. به خاطر همین سرعتگیر گذاشتن.»
پسرک: «نه مامان، ببین اونجا از این سه گوشیها داره. (اشاره به مانعهای پلاستیکی که به شکل یک سه گوش یا قطاع در امتداد فصل مشترک دو راه کشیده میشود) اونا نمیذارن ما به هم بخوریم. دستانداز لازم نبوده. آخه این چه کاریه میکنن.»
من موندم این بعدا چطور میخواد تو این مملکت زندگی کنه. 😀
رفتیم داخل آسانسور. قبلش ازم قول گرفته که اون دگمه پارکینگ رو بزنه. آسانسور از بالا اومد و کسی توش بود.به نظر میرسید از اهالی ساختمان نیست. شاید تعمیرکار مثلا. پسرک وارد که شد خواست دگمه پارکینگ رو بزنه. اما دید زده شده. دگمه طبقه یکم هم زده شده بود. با یک حالت طنزی گفت: «مامان این آقاهه اشتباهی طبقه یک رو زده. بعدش فهمیده باید پارکینگ رو بزنه». خوشبختانه شخص مورد نظر خوشاخلاق بود و خندید 😀