نفر چندم در صف مهاجرت؟

روی صفحه اینستاگرامم تصویر یک کودک را می‌بینم. اولش فکر کردم صفحه یونسیف است. دقیق که شدم دیدم صفحه بی‌بی‌سی است و عکس مربوط به فرزند سوم شاهزاده انگلیس. نفر پنجم در انتظار تخت پادشاهی. احتمالش خیلی پایین است که به پادشاهی برسد. ۴ نفر پیش از او.

پسرکم تقریبا همزمان با پسر اول شاهزاده انگلیس بدنیا آمد. دخترکم با دخترش. به شوخی و خنده به دوستانم می‌گویم از خانواده سلطنتی انگلستان عقب ماندم. حال آن‌ها سه بچه دارند و من هنوز دوتا. خب طبیعی است که به آدم احساس عقب ماندگی دست بدهد 😀

هفته پیش دو مصاحبه رفتیم. بله رفتیم مصاحبه. مصاحبه برای مدرسه. از آن دسته اتفاقاتی که شاید فقط در ایران ما و شاید هم فقط در تهران ما اتفاق می‌افتد. ما رفتیم. پسرک هم رفت. ما سرگرم گفتگو و همه چیز تقریبا خوب و خوش. پسرک اما پیش نرفت. آرام سرگرم بازی شد و جواب هیچ کس را نداد. او از صحبت با غریبه ها می‌هراسد و خیلی زود دل به گفتگو و تعامل نمی‌دهد. پسرک پیش نرفت. آن‌هایی که ما را دعوت کرده بودند دل به دلش ندادند و در هر دوجا پسرک را رد کردند. در دو مدرسه ای که بیشترین تطابق فرهنگی و آموزشی را با هم داشتیم.

حالا ما مانده‌ایم و پسرکی که عمیقا دوست داشتیم در یکی از این مدارس باشد و آینده‌ای مبهم و سوالی که در ذهن من می‌چرخد: پسرک من نفر چندم در کدام صف است؟

 

چهار سال و دوماه و چند روز

پسرک گلوش چرک کرده بود حسابی. بردیمش نزد پزشک محترم و ایشان هم مطابق معمول شربت تجویز کردن. شربت مذکور مزه خیلی جالبی نداره و تا امشب با لطایف الحیل به خورد پسرک دادیمش. یکی از این لطایف الحیل هم، سرنگی بود که برای اندازه گیری مقدار مورد نیاز ضمیمه شربت بود.

باباش: «بیا شربتت رو بخور. امروز دیگه روز آخره. بعدش هم برات شربت پرتقال درست می‌کنم که بخوری مزه‌اش بره»

پسرک در حالی که یک کامیون!!! در دهانش کرده بود، از خوردن شربت طفره می‌رفت.

بابا همچنان سعی می‌کنه پسرک رو به متقاعد کنه که شربتش رو بخوره.

پسرک:‌« اصلا می‌خوام فردا بخورمش.» (استراتژی همیشگی برای فرار از موقعیت)

من: «بخور مامانی. وقتی این شربت رو بخوری، شب می‌ان به جنگ میکروب‌ها و اونا رو از تنت بیرون می‌کنن. شب که خودت خوابیدی و اونا هم خوابن، شربت می‌تونه این کار رو بکنه. روز که نمی‌تونه.»

پسرک:‌«مامان مگه شربت من توش شمشیر هست؟»

من:‌«ببین مثل کتاب کودی و هیولاهای دندون. اونا خیلی کوچیکن و خودشون با هم می‌جنگن. ما نمی‌تونیم ببینیم ولی وقتی خوب بشی معلوم می‌شه که رفتن. ببین الان توی گلوی تو لونه درست کردن»

پسرک:‌«اصلا بذاریم فرداشب بخورم.»

من:‌ «نمی‌شه. باید امشب بخوری. امشب اونا بچه‌هاشون بدنیا می‌ان و زیاد می‌شن. اونوقت دیگه شربت خوردن اثری نداره.»

پسرک:‌«یعنی مامان بچه‌هاشون این قدر زود بدنیا می‌آن؟‌»

من:‌« آره، چون اونا خیلی کوچیکن. بچه‌های آدم و فیل و اسب زیاد طول می‌کشه بدنیا بیان. اما میکروب‌ها زود به زود بچه بدنیا می‌آرن.»

در این لحظه پسرک اسلحه‌اش رو گذاشت زمین و شربتش رو خورد 😀


داریم از کلاس موسیقی برمی‌گردیم. یه جایی توی یک خیابون اصلی که هر دو طرف پارک جنگلی هست.

پسرک می‌گه:‌« مامان اینجا مدرسه است؟»

من:‌« نه پسرم. هنوز به شهرکمون نرسیدیم. اونجا مدرسه است.»

پسرک: «پس چرا اینجا دست‌انداز گذاشتن؟»

من:‌« ببین ما داریم الان از این راه وارد شهرک می‌شیم. یه راه دیگه هم از اون طرف وارد می‌شه که ممکنه به هم بخوریم و تصادف بشه. به خاطر همین سرعت‌گیر گذاشتن.»

پسرک:‌ «نه مامان، ببین اونجا از این سه گوشی‌ها داره. (اشاره به مانع‌های پلاستیکی که به شکل یک سه گوش یا قطاع در امتداد فصل مشترک دو راه کشیده می‌شود) اونا نمی‌ذارن ما به هم بخوریم. دست‌انداز لازم نبوده. آخه این چه کاریه می‌کنن.»

من موندم این بعدا چطور می‌خواد تو این مملکت زندگی کنه. 😀


رفتیم داخل آسانسور. قبلش ازم قول گرفته که اون دگمه پارکینگ رو بزنه. آسانسور از بالا اومد و کسی توش بود.به نظر می‌رسید از اهالی ساختمان نیست. شاید تعمیرکار مثلا. پسرک وارد که شد خواست دگمه پارکینگ رو بزنه. اما دید زده شده. دگمه طبقه یکم هم زده شده بود. با یک حالت طنزی گفت:‌ «مامان این آقاهه اشتباهی طبقه یک رو زده. بعدش فهمیده باید پارکینگ رو بزنه». خوشبختانه شخص مورد نظر خوش‌اخلاق بود و خندید 😀

چهار سال و اندی

پسرک میگه:‌«مامان خیلی دوستت دارم.»

من میگم:‌« من یه پسر دارم. فقط یه پسر که خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد»

پسرک میگه:‌« یعنی منو از همه بیشتر دوست داری؟»

بهش میگم:‌« آره تو و آجی و بابا رو از همه بیشتر دوست دارم.»

بهم میگه:« یعنی خونواده‌ات رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم: «بله خونواده‌ام رو»

میگه:‌ «مامان یعنی خونه‌امون رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم:‌« نه خونه نه، خونواده»

میگه:‌«ببین مامان وقتی می‌گیم خونواده منظورمون خونه هم هست. ببین این جوری می‌گیم. خونه واده. ببین توش خونه هم داره. پس تو خونه‌مون رو هم باید دوست داشته باشی.»


چند روز پیش توی ده می‌خواستم ناخن‌هاش رو بگیرم. گفت بغل. گفتم «اصلا باید توی بغلم بشینی که بتونم ناخن‌هات رو بگیرم». گفت:‌«مامان من دوست دارم یه عالمه بازی کنم که شب خسته بشم و زود بخوابم که ناخن‌هام تند تند بلند بشه که دوباره زود زود بیام بغلت» (برنامه بلند مدت پسرک برای آمدن در بغل من)


کلا حرف‌های جالب و منطقی زیاد می‌زنه. یکی می‌خواد که اینا رو تند تند بنویسه از یادمون نره. کو وقت باز 🙂

یک‌روز با فرهاد

در پارک
یک پسر ده ساله با یک آنتن قدیمی محکم به سرسره می کوبد. پسرک و دخترک محو تماشای این صحنه اند. پسرک می پرسد:« مامان چرا اون پسره داره سرسره رو خراب می کنه؟»
– مامان جون سرسره خراب نمیشه. میله خودش خراب میشه.
– سرسره از چی درست شده که خراب نمیشه؟
– سرسره لاکیه. (من این اصطلاح رو خیلی نشنیدم. ولی مادربزرگ من به اجناس پلاستیکی یا همون پلی اتیلنی می گفت لاکی. ما هم کم و بیش استفاده می کنیم.)
پسرک پس از چند لحظه مکث: «یعنی مثل لاک لاک پشت سفته؟»
در مغازه
رفتیم ماهی بخریم. موقع کارت کشیدن دیدم موجودی ام کافی نیست. با دو بچن برگشتیم تا دم ماشین تا گوشی ام را بردارم و به آقای پدر زنگ بزنم تا به حسابم پول واریز کند. برای پسرک سؤال شده بود که چطوری بابا به دست ما پول می رساند؟!
– مامان بابا چطوری پول بهت می ده؟
– بابا پشت لپتابش با اینترنت میره یه جایی می نویسه که به حساب مامان پول بره. بعد کسایی که تو بانک هستن اونو می بینن پول کارت منو زیاد می کنن.
قشنگ دیدم که یهو یه ذوقی دوید توی چشماش. یه خنده که تهش یه جیغ کوتاه بود کرد و گفت «چه جالبه این کار.»
در خانه
سرگرم نان خوردن است و من هم تند تند تدارک شام را می بینم. بی مقدمه می گوید«مامان چرا اون آقاهه می گه گل گرونه می خرم؟ خب گرونه چرا پول زیاد بدیم؟ پولمون تموم میشه»
اشاره کنم که یه ترانه هست از حمید جبلی در آلبوم «سبزه ریزه میزه» که می گه: « گل گرونن می خرم. سنبل گرونه می خرم. پسرم کاکل داره. کاکل گرونه می خرم»
گفتم « چون خیلی دوستش داره یه عالمه کار می کنه تا با مهربونیش یه چیزی که پسرش دوست داره رو بخره»
سه سال و نه ماه

سه سال و نیمگی

۱. پسرک تازگی ها به دنبال کشف زمان است. دائما از ساعت می پرسد و “کی” را به سر هر چیزی می چسباند.

چند وقت پیش:

-مامان الان صبحه؟

-بله پسرم صبحه.

-مامان ساعت چنده؟

– ساعت الان ۸:۳۰ ئه.

-نه مامان الان باید ساعت یک باشه. آخه اول روزه.

خب خدایی اش من که متقاعد شدم. نمی دونم اون کسی که وسط شب رو گرفته ساعت ۱ چی فکر پیش خودش.

۲. چند وقت پیش خواستم یک مقدار پسرم رو از توهم در بیارم و با دنیای واقعی بیشتر آشنایش کنم. این بود که در یک حرکت ناجوانمردانه بهش گفتم که دایناسورها وجود ندارند و مدتهاست که از بین رفتند.

-من: فرهاد جونم دایناسورها دیگه نیستن. از بین رفتن.

-فرهاد (بهت زده): مامان من خیلی ناراحتم که دایناسورها نیستن. داره گریه‌ام می‌گیره.

البته اگه می‌دونست یه تعدادی‌شون چقدر وحشی بودند قطعا گریه‌اش نمی‌گرفت. ولی من واقعا ناراحت شدم از این جفایی که در حق بچه‌ام کردم. دو سه روز پیش می‌گه مامان پانداها چی؟ پانداها هم از بین رفتن؟ (البته باعث خیر شد و با جای جدیدی به نام چین آشنا شد.)

باز چند روز پیش می گفت مامان دعا کن که دایناسورها برگردن. ولی فقط اونایی شون که علف می‌خورن نه اونایی که گوشت می‌خورن.

گفتم؛ شاید یه تخمی از یه دایناسور یه جایی باشه که از توی تخمش یه جوجه دایناسور بیاد بیرون و دوباره دایناسورها برگردن پیش ما.

پسرک مهربان یه دفعه به ذهنش چیزی رسید و گفت خب مامان اون جوجه دایناسور که مامان نداره. خیلی ناراحت می‌شه که مامانش مرده و نیست.

من که مات حواس جمعش و البته عاطفه اش بودم گفتم عزیزم ما از اون مراقبت می‌کنیم تا بزرگ بشه و خودش بعدا مامان یه دایناسور دیگه می‌شه. متقاعد شد و دیگه حرفی نزد.

۳. یه کتاب دعا داره که از هادی براش به ارث رسیده. به نظرم نقطه خوبی برای آشنایی بچه ها با مفاهیم ماورایی هست. تا پیش از این ما تقریبا هیچ صبحتی باهاش درباره این چیزا نکرده بودیم. امیدوارم یه موقعی فرصت شه و در این باره بیشتر بنویسم. اما این کتاب هم بدون برنامه ریزی قبلی به کتاب های ما اضافه شد. کتاب مجموعه چند تا شعر هست از زبون بچه ها که دعا می کنند. دعاهای جورواجور و تا حدی بچگانه. از اون موقع پسرک کم و بیش با مفهوم دعا آشنا شد. همین طور با مفهوم خدا. البته تا الان چیزی در این مورد نپرسیده و باید بگم من هم شخصا هیچ آمادگی‌ای برای پاسخ دادن به پرسش‌هاش ندارم. اوائل دعا و خدا رو قاطی می‌کرد و گاهی می‌گفت مامان خدا کن (دعا کن) فلان اتفاق بیفته. البته فکر کنم با اصطلاح خدا کنه قاطی می‌کرد. اما الان تقریبا این‌ها رو درست به کار می‌بره. چند روز پیش که یک لیوان نزدیک بود از روی میز بیفته، نیفتاد. پسرک گفت:‌«مامان خدا کرد و لیوان نیفتاد» (در مقابل عبارت خدای نکرده فلان اتفاق نیفته)

۴. بشدت منتظره که بهار بشه و هوا خوب بشه و بتونه دوباره بره مهد کودک.

۵. کلاس موسیقی می‌ره و حسابی باهاش ارتباط برقرار کرده. اوائل شک داشتم که آیا زوده یا نه و آیا ارتباط برقرار خواهد کرد؟ اما بعد از سه چهار جلسه ارتباط برقرار کرد. بگذریم که پیش از اون هم دائم روی میز و صندلی و همه چی سعی می‌کرد ضرب بگیرد و تمبک بنوازد اما حالا اعتماد بنفس پیدا کرده و با اینکه محتوای کلاس موسیقی هیچ ربطی به این آلات موسیقی ندارد اما دائما در حال نواختن است و احساس می‌کند کاملا هم بلد هست. کلاس‌ها ترکیبی از بازی و موسیقی هستند و به نظر می‌رسد فشار خاصی ندارند و پسرک خوشحال است. فعلا فقط کمی ریتم و رنگ‌های ارف را یاد گرفته. در کنار بازی‌های حرکتی که ریتمیک انجام می‌شود.

۶. نقاشی‌اش ناگهان منفجر شد. پس از مدتی که با ماژیک و خودکار کار کرد علاقه اش به نقاشی فوران کرد و از آن پس با همه چیز نقاشی می‌کند. خودش می‌داند که با مداد شمعی راحتتر می‌تواند رنگ آمیزی کند. همچنان ماژیک را می‌پرستد و دلش می‌خواهد به عنوان جایزه یک بسته ماژیک دریافت کند. هنوز آدمک‌هایش تعداد زیادی انگشت دارند. در کنار کشیدن آدم به رسم حیوانات هم علاقه زیادی دارد. حلزون که تخصصی‌ترین نقاشی‌اش هست. فیل و قورباغه هم گاهگای می‌کشد.

۷. تلاش پسرک برای صحبت کردن به زبان معیار ستودنی است. چندماهی هست که تلاش می‌کنیم کتاب را مطابق متن بخوانیم. شاید این پست را به یاد داشته باشید. ما در جریان کتاب خواندن هیچ تعهدی به متن اصلی نداشتیم. اما حالا با رشد زبانی پسرک معیارها متفاوت شده و با بلندخوانی و معیارخوانی سعی می‌کنیم او را بیشتر با زبان معیار فارسی آشنا کنیم. حالا این وسط پسرک زبان معیار و محاوره را ترکیب می‌کند و ترکیبات جالبی می‌سازد. جالب‌ترینشان عبارت «باشود» است. معادل معیار «باشه». پسرک گمان کرده که «شه» در «باشه» همان «شد» است.

۸. هنوز از تنهایی ‌می‌ترسد. البته که همه بچه‌ها از تنهایی می‌ترسند. اما ترس پسرک خیلی تو ذوق می زند. مواقعی که تنبیه می‌شود و باید به اتاقش برود حاضر نیست تنها باشد. گاهی که در حال تماشای کارتون هست دائما از من می‌پرسد چرا فلانی تنهاست. همین چند روز پیش که در یک رستوران بودیم و تی وی در حال پخش یک مستند از ماهی‌ها بود با اشاره به یک ماهی که به تنهایی در حال شنا بود از من پرسید که چرا تنهاست. با اینکه هیچ وقت و هیچ وقت برای چند لحظه هم تنها نبوده. نمی‌دانم چقدرش حاصل محیط واقعی است و چقدرش حاصل دنیای خیال!

الفرار

یکی از مکررترین لحظات بچه داری لحظاتی است که نمی‌توانی جلوی خنده‌ات را بگیری.
باز یکی از این لحظات برای من، لحظه فرار فرهاد است. موقعی که فرهاد سهوا و البته گاهی عمدا بلایی سر ماهور می‌آورد و صدای گریه ماهور می‌آید. من خودم را دوان دوان به موقعیت حادثه می‌رسانم و فرهاد را می‌بینم که دوان دوان موقعیت را ترک می‌کند. دیگر اینقدر خنده‌ام گرفته که نمی‌توانم دعوایش کنم.
خودش هم پشیمان است. دیگر چه باک 🙂

مهندس کوچک

۱. برای فرهاد یه دوچرخه خریدیم که زین‌اش نیاز به تنظیم داشت و آچار مناسب هم نداشتیم. بعد کلا فرهاد کاری به خود دوچرخه‌سواری نداشت، هی دوچرخه را می‌خواباند و با دو سه تا آچاری که داشتیم همه‌ی پیچ‌های ممکن رو سعی می‌کرد شل و سفت کنه.

۲. روی گوشی من یک حالت کاربری کودک هست که به همت هادی، فرهاد هم کشف‌اش کرد. بعد از یکی دو روز برای این‌که معتاد نشود به کار با گوشی، اون برنامه رو کلا پاک کردم. یکی دو روز اول سراغش رو می‌گرفت بعد کم‌کم انگار یادش رفته‌بود. تا اینکه یه روز دیدم در پشت گوشی باز شده و فرهاد گوشی به‌دست اومده می‌گه «بابا لطفا یه چاقو می‌دی؟» می‌گم چاقو برای چی؟ می‌گه: «می‌خوام اینو (منظورش باتری گوشی بود) در بیارم ببینم پشتش اون چیزایی که مال من بود هست یا نه؟»

ترخان

با مادرشوهر عزیز مشغول گفتگو هستم.
-این ترخون ها رو بذارم واسه خشک شدن؟
پیش از اینکه مادر جواب بدهد پسرک می پرد وسط حرف ما و می گوید:
-مامان ترخون نه؛ ترخان!

(یک آلبوم صوتی برایش خریدیم. تأکید شاعر بر “الف”ی که در محاوره “و” تلفظ می‌شود در ابتدا برایم پذیرفتنی نبود. اما بعد مدتی به این نتیجه رسیدم کار پربیراهی هم نیست و باعث گسترده شدن دایره واژگان می‌شود. یک جایی در این اشعار “نان” و “بادمجان” و “ریحان” استفاده می‌شد و پسرک که تازه با سبزی ریحون آشنا شده بود، به این نتیجه رسید که ترخان نیز می‌تواند تلفظ درستی برای ترخون باشد. بعد از استفاده از “می‌شود” به جای “می‌شه” این دومین گام پسرک به سمت کتابی‌تر حرف زدن است.)

پ.ن: واقعا برایم سوال است که چه کسی اسم آقای “م.ر” را گذاشته شاعر. و چرا این قدر روی شاعر بودن این ناشاعر تأکید می‌شود. در تمام بچگی‌ام او را به عنوان شاعر می‌شناختم. اما حالا هر چقدر بیشتر کارهایش را می‌بینم و می‌شنوم بیشتر دچار شک می‌شود که واقعا این سروده‌ها شعر است؟ بعد از شعرهای نه چندان محکم آلبوم “سبزه ریزه میزه”، آلبوم “پنج انگشت بودند که …” نیز از اشعار ایشان استفاده کرده است و اگر نبود آهنگسازی قوی این آلبوم، قطعا تحمل اشعار بسیار سخت می‌شد. اگرچه اغلب موضوعات برای کودک جذاب است اما پیاده‌سازی ادبی قطعا بهتر می‌توانست صورت بگیرد. در آلبوم‌های صوتی به کمک تغییرات موسیقایی و خوانندگی اشعار قابل فهم تر شده است. هم کتاب‌ها و هم آلبوم به صورت الکترونیکی قابل تهیه است. کتاب را از طریق اپلیکشن fidibo و آلبوم را از طریق سایت beeptunes می‌توانید تهیه کنید. هر چند شخصا کتاب فیزیکی را به کتاب الکترونیکی بویژه برای کودک ترجیح می‌دهم.

لحظه‌های ناب

بعضی لحظات و حس ها آن‌قدر ناب‌اند که با کلمات، خیلی خوب تصویر نمی‌شوند، باید باشی و ببینی و حس کنی. مثل لحظه ناب باز کردن در خانه بعد از یک روز پر از کار و پر از خستگی و دیدن خوشحالی دو تا بچه منتظر؛ یکی بدود به سمت در و دیگری چهاردست‌وپا، تند بیاید و هر دو نیششان تا بناگوش باز. این از آن لحظه‌هایی‌ست که باید با تمام جزئیات قاب کرد و زد به دیوار دل تنگ یک پدر.

یا وقتی موقع خواباندن پسرک است و خسته‌ای و خستگی در صورتت داد می‌زند، بی آن‌که چیزی بگویی پسرک بگوید بابا چرا ناراحتی؟ بعد بگویی که ناراحت نیستی و خسته‌ای و پسرک با آن‌که انتظاری ازش نیست، درک کند و با تو مدارا کند و راضی شود که چند مرحله‌ای از مراحل قبل از خوابش را درز بگیرد که زودتر بخوابی.

همیشه بهار من

حالا من سی ساله ام و تو سه ساله. پسرک روزی که این نوشته‌ها را بخوانی چند ساله خواهی بود؟ آیا معنای حرفهایم را خواهی دانست؟ شاید چون هرگز مادر نمی‌شوی ندانی و شاید هم نه. اما من محتاج نوشتنم. از این همه احساس ضد و نقیض که در پی حضور تو در زندگی‌ام تجربه کرده‌ام. از حس فرار همیشگی از این لحظات پرتلاطم تا حس عمیق آرامش در لحظه‌های درآغوش کشیدن‌هایت.

پسرک من ساعتی چند بیشتر باقی نمانده تا تو سه ساله شوی. احساس کسی را دارم که از واقعه‌ای بزرگ اطلاع دارد و دل در کفش نیست. خنکای بهار در زیر پوست من می‌دود و تمام لحظه‌های انتظارم را به یاد می‌آورم. چه خوب شد که با بهار آمدی. نوبهار من با همه این خستگی‌ها و شلوغی‌ها و تلاطم‌ها باز یاد تولد تو شیرین است و خواستنی. برای من بمان. تا ابدیت زندگی‌ام برایم بمان تا بهار من همیشه بهار بماند.

IMG_0362