سالی که انتظارش را می‌کشیدم

از روزی که پسرک بدنیا آمد منتظر سال ۹۸ بودم. بهاری که پسرک ۶ ساله می‌شد و تابستانی که من ۳۴ ساله می‌شدم و پاییزی که او به مدرسه می‌رفت. شروع مدرسه قطعا دوران نویی بود. گذشته از شیرخوارگی و نوپایی و کودکی و پیش دبستانی و قدم بزرگی به سوی دنیای بزرگ و احتمالا استقلال بیشتر.

همه نکته در همین استقلال نهفته است. استقلال آن‌ها به معنای آزادی عمل من بود. هرچند که به قول معروف دردسرها بزرگتر می‌شوند اما واقع امر این است که مادرها و پدرها کمتر فقط مشغول بچه‌ها خواهند بود.

روزی برایم داشتن یک پسر ۶ ساله و یک دختر ۴ ساله آرزویی دور بود. روزی که دخترک بدنیا آمده بود. یک پسر دو ساله و یک ماهه و یک نوزاد همراه من بودند. همیشه چسبیده به من و همیشه در کنار من و تک تک لحظه‌های من. چشم باز می‌کردم پسرک را می‌دیدم و وقتی غلت می‌زدم دخترک را در آغوشم می‌یافتم. راه که می‌رفتم اسباب‌بازی‌ها در پایم فرو می‌رفت و غذا که می‌خوردم به دستشویی احضار می‌شدم. همه لحظه‌هایم پر بود از بچه‌داری.

اما حالا آن لحظه‌های دور در شرف تحویل است. فروردین که دامن جمع کند تولد پسرک است. دخترک پیش از تابستان ۴ ساله می‌شود. حالا می‌توانیم دست در دست هم راه برویم. پا به پای هم رکاب بزنیم. چشم در چشم هم شعر بخوانیم. رخ به رخ یکدیگر بنشینیم و صبحانه بخوریم. آری بهار ۹۸ است و فصل تازه‌ای در حال شروع است. فصل ناب کودکی 🙂

مدرسه

انتخاب مدرسه چنان انرژی‌ای از من برد که هنوز هم یاداوری‌اش برایم خستگی‌آور است. الان به هیچ وجه قصد ندارم درباره ملاک‌هایم برای انتخاب مدرسه بنویسم. در واقع ملاک خاصی وجود نداشت. هیچ وقت فرصت نشد کتاب‌های ایلیچ را بخوانم. اما ایده مدرسه‌زدایی از بیرون بسیار جذاب می‌آید و این همه مدت با آن پیشینه فکری من برای لزوم بازگشت به دنیای پیش از مدرنیته این ایده در ذهنم دائم تاب می‌خورد. یک خیز برداشتیم که به صورت مجازی به این دنیا برویم. همین در جهان امروزین ما می‌خواستیم به یک روستا برویم برای زندگی. اما واقعا سخت بود. همان قصه همیشگی عشقی که آسان می‌نماید اول ولی مشکل‌ها مجال آسان‌نمایی را از او باز‌می‌ستانند.

نخواهیم از صحبت اصلی دور شویم. صحبت اصلی هم  قرار بود ملاک‌های انتخاب مدرسه نباشد. صد البته که شما باور نکنید نویسنده این سطور ملاکی برای انتخاب مدرسه نداشته است. اما باور بکنید که اینقدر شجاعت داشت که اگر سیستم آموزش مملکتش اینقدر فشل نبود مشکلات عدم تطابق ساعت مدرسه با ساعت کاری یک مادر شاغل را می‌پذیرفت و نور چشمش را به مدرسه دولتی سر کوچه می‌فرستاد و بسیار هم خرسند بود که لازم نیست سالی «خداتومن» در حلقوم بخش خصوصی دولتی بریزد و توقع اصلاح نظام آموزشی را از سر خود بیرون کند.

اگر فرصتی پیش بیاید حتما حتما در مورد مدرسه بیشتر می‌نویسم. اما چیزی که برای من دراین مدت مسلم شد افزایش حجم فشارهای روحی‌ام بود. ما نمی‌دانستیم چه کاری درست است و شک و تردید از یک سو و بالارفتن عدم قطعیت محیط در موارد دیگر مانند درآمد و محل سکونت از طرف دیگر باعث شده بود من کاملا احساساتی که تا پیش از آن فقط از آنها تصور خامی داشتم را به عین درک کنم. شاید هم این قضیه از مستلزمات بچه‌داری و داشتن خانواده و مسئولیت باشد. اما تا پیش از این برای من این قدر استرس آور نبود.

به هر حال ما یک تصمیمی گرفتیم. تصمیمی که تحت تأثیر آن خیلی چیزها در زندگی مان تغییر خواهد کرد. همه این تغییرات را پذیرفتیم. باید منتظر بمانیم و ببینیم نتایج این تصمیم‌گیری چه خواهد بود.

به استقبال ۹۷

۹۷ شروع شده. یک سال جدید. بچه‌ها بزرگتر می‌شوند. اما هنوز تا بزرگ شدن فاصله زیادی دارند. این یکی از مهم‌ترین درس‌هایی هست که در طی این ۵ سال یاد گرفتم. فهمیدم که رشد کودک خیلی خیلی طولانی‌تر از آن چیزی هست که فکر می‌کردم. ما آدم‌ها یکی از طولانی‌ترین دوران‌های بارداری در میان حیوانات را داریم. اما قطعا در مورد رشد هیچ حیوانی دیرتر از انسان به بلوغ نمی‌رسد.

قبل از اینکه بچه‌ها بیایند، فکر می‌کردم دوسالگی سن مقدسی است. سن مستقل شدن، سن جدا شدن از مادر و اجتماعی شدن. فکر می‌کردم سختی اصلی در دو سال اول است که کودک از نظر جسمی و کلامی ناتوان است. اما حالا می‌فهمم که هر جنبه رشد در مسیرش آرام آرام به سمت جلو حرکت میکند و سرعت پیش‌روی در این مسیر بسیار کندتر از آن چیزی هست که فکر می‌کنیم.

آن موقع که بچه ها کوچک بودند، لحظه شماری می‌کردم برای دیدن پنج سالگی. موقعی که از خیلی لحاظ‌ها کودک رشدش کامل شده است. اما الان می‌دانم که بسیاری از جنبه‌های رشد عاطفی حالت برگشتی دارند و بر اثر تقویت‌کننده‌های محیطی یا فشارها ممکن است تقویت یا تضعیف شوند. یک روز احساس می‌کنم که بهترین بچه‌های دنیا را دارم و روز دیگر فکر می‌کنم از این بدتر نمی‌شد بچه تربیت کرد.

حالا که سعی کرده‌ام نگاهم را تعدیل کنم، منتظر مراحل بعدی رشد نباشم و بپذیرم تا روزی که بچه‌ها یاد بگیرند دستشویی‌شان را سروقت بروند و موقع وارد شدن به خانه لباسشان را پشت در آویزان کنند یا در یک جمع به دیگران سلام کنند، روزهای متمادی باقی مانده است، احساس بهتری دارم. گرچه امید دلپذیر است اما پذیرش شرایط به معنای جلوگیری از شکست‌های پی‌درپی است و تعدیل توقع به مدیریت بهتر شرایط بسیار بیشتر می‌تواند کمک کند.

صدالبته که بالاخره بچه‌ها رشد می‌کنند. هرچند آهسته اما پیوسته رشد می‌کنند و این گونه بود که ما عید خیلی شادتری را پشت سر گذاشتیم. مسافرت دسته جمعی داشتیم و در کل توانستیم اوقات خوشی را در کنار هم داشته باشیم.

پسرک به نسبت پارسال تغییر محسوس در رفتارش داشت. هرچند هنوز از غریبه‌ها فراری است اما با آشنایان نسبتا نزدیک می‌تواند رابطه برقرار کند. حسادتش خیلی کمتر شده و به نظر می‌رسد که می‌تواند احساسش را در بیشتر مواقع کنترل کند. سعی می‌کند رضایت ما را جلب کند و در مواقعی که اذیتی دارد خودش هم تلاش می‌کند که آن را جبران کند. هرچند هنوز تکانه‌های ناگهانی احساسی می‌تواند یک نصفه روز را خراب کند، اما تعداد این اتفاقات خیلی خیلی کمتر شده است.

دخترک اجتماعی ما، همچنان اجتماعی است. اما بشدت قلدری می‌کند و اگر کسی با او مخالفت کند،‌ اگر کتک نخورد شانس آورده. به مدد تجربه بچه اول، تقریبا هیچ تنشی با دخترک نداریم و به قلدری‌هایش اعتنا نمی‌کنیم. دخترک از هر موقعیتی برای یادآوری اینکه «بزرگ شده» استفاده می‌کند. استقلال و توانایی‌اش در انجام خیلی از کارهایش ستودنی است. خیلی بهتر حرف می‌زند. از عبارات و کلمات پیچیده‌تر استفاده می‌کند. هنوز «ر» را تلفظ نمی‌کند و تا حدی جویده حرف می‌زند. سعی می‌کنیم سایه منطق و استدلال قوی پسرک را از مکالماتمان پاک کنیم و با دخترک بیشتر حرف بزنیم و او را به چالش بکشیم.

پ.ن: خودم هم احساس می‌کنم خشکتر از این نمی‌شد نوشت. اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بنویسم. نشد روون بنویسم. اما بهتر از هیچیه. امیدوارم بعد این بیشتر بنویسم.

مرگ و رنج و تفنگ

شاید عنوان مناسبی برای یک پست در یک وبلاگ کودکانه نباشد. اما بالاخره مرگ هم قسمتی از زندگی است. قسمتی که هر کودکی بالاخره با آن آشنا می‌شود.

روزی از روزهایی که به چهار سالگی پسرک نزدیک بودیم، یک روز تقریبا شاد در تعطیلات نوروز، نزدیک سد آقاسید شریف، پسرک بی‌مقدمه (یا حداقل بدون مقدمه در ذهن من) به من گفت: «مامان…مامان اگه تو یه روز بمردی من خیلی ناراحت می‌شم.» من مانده بودم چه بگویم. در خانه‌ای که او بزرگ شد تا آن روز مرگ یک واقعیت سانسور شده بود. در تمام قصه‌ها، دیالوگ‌ها، کارتون‌ها و در تمام افکار مرگ پنهان شد. پشت افعال رفتن و مریض شدن و امثال آن. تا آنجا که پسرک خوش سرزبان ما با آن دایره وسیع واژگانش هنوز کامل بلد نیست دو فعل مردن و کشتن را صحیح بکار ببرد. قرار بود تا پنج سالگی‌اش صبر کنیم. اما آن روز من کیش و مات شدم.
نتوانست بگوید اگر روزی «بمیری» و گفت اگر روزی «بمردی». با این حال گفت آنچه را که در ذهنش بود. چند لحظه اول بهت زده بودم. در صندلی جلو نشسته بودم و پسرک در صندلی عقب بود و ماشین در حال حرکت. نشد که در آغوشش بگیرم. اما کلی دلداری‌اش دادم. درست یا غلط گفتم من هنوز خیلی جوانم. دوستت دارم و به این زودی‌ها نمی‌میرم. چیزی نگفت. شاید برایش سهمگین‌تر از آن بود که با دلداری‌هایم آرام بگیرد. شاید هم در دنیای کودکانه اش آن را دور دید و خیالش راحت شد. اما جای حرفش روی دلم ماند. بغضی که در گلویم گیر کرد. و چیزی که روبرویم مجسم شد.
« پس تو در تنهایی‌ات گاهی به مرگ فکر می‌کردی؟» تصورش هم سخت بود. یعنی این قدر نزدیک شدی به دنیای بزرگترها؟ به حس آشنای ترس از مرگ عزیزان.
و از سختی‌های پدر و مادر بودن تلاش ناکام آن‌ها برای ساختن قصری است روی ابرها که در آن رنجی نباشد و شادی حاکم بلامنازع آن باشد. آه از آن روزی که کودکان قد می‌کشند و قدشان بلندتر از دیوارهای قصر کوچک ما می‌شود.
چند هفته بعد:
تولد چهار سالگی‌ات را برگزار می‌کنیم. مهمان‌ها می‌آیند. تو از بیرون پسری. شاید عمه و خاله و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بدانند که چگونه پسری هستی. اما مهمان‌ها اغلبشان نمی‌دانند و این بار یکی از کادو‌ها تفنگ است. بماند که یکی دو ماهی بود که پسرک فهمیده بود که تفنگ فقط وسیله آبپاشی نیست. اما حالا یک تفنگ با چندتا تیر. این را کجای دلم بگذارم. من از این موجود نفرت داشتم و دارم. نمی‌دانم کدام احمقی اولین بار به ذهنش رسید که پسربچه‌های کوچک باید تفنگ بازی کنند. باید نقش تفنگ بازی را در بازی‌هایشان تکرار کنند تا شاید در بزرگسالی تفنگدار خوبی شوند. حالا این پسرک هست و این فعل «کشیدن» ( به ضم کاف) که دائم در خانه تکرار می‌شود. فقط خودم را کنترل کردم که هیچ واکنشی نشان ندهم تا زمانی که تازگی تفنگ از سرش بیفتد.
دوباره چند ماه قبل:
اولین باری که خواست بگوید «تحمل» را خوب یادم هست. در ماشین در مسیر کلاس موسیقی بودیم. حرف از گرسنگی بود و پسرک تلاش کرد که بگوید اشکال ندارد. تممحل می‌کند. و سریع اصلاح کرد. تحمل می‌کنم.
پسرم یک قدم به دنیای زشت و زیبای ما نزدیکتر شدی. تفنگ و مرگ و رنج و زندگی. تا تو خود چه معنی‌ای به آن‌ها بدهی و با آن‌ها برای خودت چه جملاتی بسازی.

اثبات تدریجی یک نظریه

برای مایی که بیشتر در محیط‌های علمی رشد کردیم پذیرش حرف‌های به ظاهر غیرعلمی بزرگترها خیلی راحت نیست. و برای ما که به اندکی اختیار در زندگی اعتقاد داریم پذیرش جبر آسان نیست.

به نظرم یکی از زیبایی‌های مادر یا پدر شدن تحولات اعتقادی است که در نتیجه مشاهده رشد بچه‌ها در والدین ایجاد می‌شود.

اعتقاد به شخصیت. شخصیتی که از ویژگی‌های مادرزادی کودک سرچشمه می‌گیرد. نمی‌دانم نام علمی آن چیست. من اسمش رو می‌گذارم شخصیت. حتی تا زمانی که بچه دوم نداشتم پذیرش شخصیت برایم سخت بود. حالا دخترک من بیست ماهه است و من تفاوت‌ها را احساس می‌کنم. گاه به عقب برمی گردم و سال دوم زندگی پسر را از نظر می گذرانم و با دختر مقایسه می‌کنم.

نخستین تفاوت فاحش را در یکی از کتاب‌های اما دیدم. اما یا ‌emma عنوان یک مجموعه ۴ جلدی است که برای نوپاها تالیف شده است. کتاب در کل بسیار دوست داشتنی است و به نظر من (با تجربه دو کودک) برای خواندن در بازه ۱۸ ماهگی تا ۲۴ ماهگی عالی است. این ۴ جلد شامل اما گریه می‌کند، اما می‌خندد، اما غذا می‌خورد و یک روز با اما می‌باشد. پسرک خواندن «اما گریه می‌کند» را رد می‌کرد. همیشه و همیشه سه کتاب دیگر را پیشنهاد می‌کرد و از خواندن یک جلد دیگر فرار می‌کرد. من هم اصرار نمی‌کردم. اما همان چندباری که برایش خواندم حس کردم اضطراب و ترس به سراغش آمده است. با اینکه کتاب نسبتا اصلا غمگین نبود. یکجا بستنی اما افتاده بود و اما گریه می‌کرد. یک جا پای گربه‌اش کمی زخم شده بود و ….

پسرک نه فقط درباره این کتاب، بلکه درباره همه کتاب‌ها و فیلم‌ها و قصه‌هایی که ردپایی از ترس یا اضطراب یا غم داشت مقاومت می‌کرد. خوب یادم هست حوالی تولد ماهور برایش یک فیلم از حیوانات می‌گذاشتم. یک فیلم از سری فیلم‌های بی‌بی انیشتن که برای سنش مناسب بود. یکجایی از فیلم حرکت نسبتا آهسته دویدن زرافه‌ای را نمایش می‌دهد. پسرک هر بار که این صحنه را دید از من پرسید مامان این زرافه چرا تنهاست و هنوز هم پسرک ما از تنهایی بشدت می‌ترسد.

وقتی پسرک را دعوا می‌کنم احساس می‌کنم همه دنیا سرش خراب شده است. گریه می‌کند از ته دل. برای سپری کردن چند دقیقه در اتاق خانه را روی سرش می‌گذارد و کلا نمی‌توان خیلی راحت بهش چیزی گفت.

ولی حالا ما دختری داریم که اگریک موقعی مثلا بخواهیم دعوایش کنیم که به چاقو دست نزن زل زل به ما نگاه می‌کند و گاهی می‌خندد و عین خیالش هم نیست. دختری که بین ۴ جلد کتاب‌های اما، « اما گریه می‌کند» را انتخاب می‌کند و با دقت نگاهش می‌کند. پای پیشی را که اوخ شده می‌بوسد و برایش آروزی سلامتی می‌کند و از کنار قضیه رد می‌شود.

من در این جا یاد حرف‌هایی می‌افتم که درباره گذران وقت مادر با کودک می‌گویند. اینکه وقت بگذرانید تا کودکتان آرامش بیابد و احساس امنیت کند. به وقت های بسیاری که با پسرک گذراندم و همین طور وقت‌های کمی که با دخترم گذراندم و نتیجه‌ای که در حال مشاهده آن هستم و نظریه‌ای که برایم در حال اثبات است، به همه این‌ها فکر می‌کنم.

همچنان بودن یا نبودن مسئله است

خیلی ها از من می پرسند آیا دو بچه داشتن خوب است؟ آیا از اینکه دو بچه داری راضی هستی؟ در سطحی تخصصی تر از فاصله سنی دو بچه می‌پرسند؛ آیا همین فاصله سنی را برای بقیه توصیه می‌کنی؟
واقعا سوال سختی است. چون تحت شرایط زندگی پاسخ بسیار متغیر است و نمی‌توان برای همه یک نسخه پیچید. در علوم روانشناختی هنوز هم تک فرزندی مسئله بغرنجی محسوب می‌شود. اگرچه مشکلات زیادی برای آن برمی‌شمارند اما به نظر من به این معنا نیست که تک فرزندی برای همه بد باشد. عوامل زیادی مانند وضعیت مالی خانواده، کار پدر، کار مادر و خانواده بزرگتر (پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و عمو دایی) تعیین کننده پاسخ هستند. تازه این در حالتی است که خصوصیات شخصی پدر و مادر را فاکتور بگیریم. چون در آن حالت واقعا با دنیای یکتایی روبرو هستیم که با استناد به موارد مشابه قابل حکم دادن نیست.
من در این پست نمی‌خواهم وارد مورد خودم شوم. اما یک تجربه از وضعیت بچه داری خودم بدست آوردم که فکر می‌کنم قابلیت انتشار و اشتراک دارد.
خانواده گسترده در مقابل خانواده هسته‌ای
خانواده گسترده و خانواده هسته‌ای طبق علوم جامعه‌شناسی و روانشناسی تعریف خاص خودش را دارد. اما تقریبا از خود واژه معنای آن پیداست. خانواده هسته‌ای متشکل از مادر و پدر و فرزندان است. این خانواده خودکفاست. یعنی برای معیشت و مدیریت خانه به جز اعضای خود به کس یا کسانی متکی نیست.
در مقابل خانواده گسترده قرار دارد. خانواده گسترده شامل مادربزرگ و پدربزرگ و گاهی دیگران مثلا همسایه‌های قابل اعتماد هست.
سرتان را درد نیاورم. کل حرفم این است که اگر خانواده شما هسته‌ای است به نظر من به فاصله سنی کم بین بچه‌ها و حتی تعداد زیاد بچه‌ها فکر نکنید. اما اگر سبک زندگی‌تان و نه الزاما الگوی خانواده‌تان گسترده است احتمالا می‌توانید بچه‌هایی با فاصله کم یا تعداد بچه زیاد داشته باشید.
البته در حالت هسته‌ای هم می‌توانید بچه زیاد یا با فاصله کم داشته باشید. اما “له” خواهید شد.
در زندگی مادرانه لحظاتی پیش خواهد آمد که حتی لنگ یک دقیقه وقت باز هستید که به دستشویی بروید. پنج دقیقه که یک چرت کوتاه بزنید. فرصتی برای رفتن به آرایشگاه و لختی برای تفکر و آرامش و مراقبه.
در زندگی شهری امروزی مادرها برای تربیت فرزندان مستقل و سالم بسیار تحت فشارند. چون همه کارهای کودک را باید خود انجام دهند. مقایسه کنید با فشارهای نبوده روی مادران نسل های قبل. فشاری اجتماعی که از شما انتظار می رود همیشه با فرزند خود مطابق با بروز ترین نظریه های روانشناسی روز رفتار کنید. منظورم این است که به صورت میانگین فشار روانی روی والدین نسبت به نسل های قبل والدین بیشتر شده است چه رسد به اینکه باید با آن بچه در فضایی کم، خارج از طبیعت و بدون کمک مادربزرگ ها و همسایه ها و همسالان سروکله بزنید.
وقتی کودک دوم شما بدنیا می آید زمان‌های زیادی پیش می آید که برای رسیدگی به او لازم است کودک اول را از سر خود باز کنید. چقدر این صحنه برای من آشنا است. در حالی که دخترم را می خواباندم داشتم برای پسرم قصه می گفتم. و چون در حال حرف زدن بودم دخترم نمی خوابید. یا حتی معکوس این. وقتی برای شستن پسرم وارد دستشویی می شدم فریادها و گریه های دخترم به هوا می رفت.
خوب به یاد دارم که پنج شنبه روزی باید دخترک را به دکتر می بردم و دست تنها بودم. یعنی جایی نبود که پسرک را آنجا بگذارم یا آنقدر خانه آن فامیل دور بود که نمی ارزید مسیرم را کج کنم. در کل مدتی که در مطب پزشک بودم هم باید به صحبت‌های پزشک گوش می‌دادم هم جواب سوالات پسرم را می‌دادم و باید سعی می‌کردم نسخه پزشک را دقیق به خاطر بسپارم یا شرح حالی که ارائه می‌کنم تا حد امکان گویای شرایط دخترک باشد. در راه برگشت دو بچه را در صندلی بسته بودم. در زمانی که اصلا انتظار نمی رفت ترافیک باشد در دام ترافیک افتادم. بچه ها کلافه بودند. پسرک سه ساله و دخترک یازده ماهه شروع به گریه کردند. من سرم را برگرداندم عقب که کمی دلداری شان بدهم. در حد چند ثانیه و ناگهان با اتومبیل جلویی (فاصله ترافیکی) برخورد کردم. برخورد بدی نبود. اما راننده پیاده شد و بد و بیراه بارم کرده بود. حتی نگاهی به ردیف عقب ماشین نینداخت و من هم لال شده بودم. از شدت خستگی ناشی از بغل کردن و کشیدن دو بچه به دکتر و درماندگی گریه شان خودم هم گریه ام گرفته بود. به خانه که رسیدم دو بچه کوچک خوابشان برده بود و من در حال محاسبه بودم که کدامیک را اول بغل کنم و ببرم بالا. 😀
موقعیت هایی شبیه این زیاد است. و لزوم داشتن یک آشنا، یک فرد دلسوز همیشه احساس می شود. وارد مبحث کار مادر و پیچیدگی‌های دو کودک فعلا نمی‌شوم.
مخلص کلام اینکه در تقابل با زندگی نوین شهری، بچه داری هنوز نیازمند الگوهای طبیعی زندگی اجتماعی انسان است.

روزگار ما

I’ve been butting heads regularly with my son. I think we’re both just stubborn. Sometimes I have to take a step back and really decide whether something’s worth fighting over.
— Dina

حال و هوای این روزهای من

من حتی نمی توانم مشکلم را تعریف کنم. حدودش را مشخص کنم. چه رسد به اینکه بخواهم آن را حل کنم. با یک پدیده‌ای نظیر خودم مواجه هستم. کله شق و سمج. اگرچه در کل این ویژگی‌اش را دوست دارم. اینکه مثل نقل و نبات یک “ببخشید” نمی‌گوید. اینکه اگر بخواهد کاری انجام دهد و اگر من بخواهم آن کار را انجام ندهد، شاید دو ساعت یک لنگه پا هر دو بایستیم و هیچ کدام از ما از موضعش عقب ننشیند. حتی اگر عاشق صفتی به اسم کله شقی باشید، زمان‌هایی می‌رسد که ترجیح می‌دهید یک بچه رام و آرام داشته باشید. ترجیح می‌دهید کل روز بر سر اینکه لیوان روی میز باشد یا کابینت بحث نکنید. ترجیح می‌دهید در مورد اینکه کدام روی پتو را روی پسرتان بکشید وارد مجادله نشوید. چون به اندازه کافی سر لباس پوشیدن، حاضر شدن، دستشویی رفتن و خشن نبودن با او بجث می‌کنید. دیگر بس است.

چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم یک فیلم بسازم از این روزهای خودم و پسرک. چقدر دلم می‌خواست درماندگی این روزهایم را به نحوی نشان دهم. برای همه مادرانی که شاید روزی روزگار من را تجربه کنند و تنها و درمانده در پی جواب باشند. اما حتی فرصت نمی‌کنم درباره‌اش بدقت بنویسم.

با دیگران

حالا که بیشتر در زندگی مادرانه غرق شدم، حرف‌های مادربزرگم بیشتر یادم می‌آید. مادربزرگم چهره محبوب دوران کودکی‌ام بود. به جرأت می‌توانم بگویم در کل دوران کودکی‌ام او را بیشتر از مادرم دوست داشتم. کنارش بزرگ شده بودم و از او جز محبت چیزی ندیده بودم. او هم خیلی دوستم داشت و هنوز هم که هنوز است، با وجود اینکه خیلی کم بهش سر می‌زنم، می‌گوید مثل ایام قدیم بیشتر از دیگر نوه‌ها دوستم دارد.

با وجود آن همه محبوبیت، گاه گاهی چیزهایی می‌گفت که سر درنمی‌آوردم و بهتر بگویم خوشم نمی‌آمد. اگر دخترش یا عروسش زیاد این طرف و آن طرف می‌رفتند، گاهی زبان به گله می‌گشود و می‌گفت: «بشین خونه‌ات بچه‌ات را بزرگ کن، هی راه نیفت خونه این و اون، بچه‌ها رو آواره می‌کنی….» ما هم که در عالم بچگی عاشق مهمانی و دور هم بودن؛ از این تذکر بی‌جایش حرص می‌خوردیم.

حالا یک موقعیت‌هایی در بچه‌داری برایم پیش می‌آید که یاد این حرف‌های مادربزرگم می‌افتم. یک موقعی به خودم آمدم، دیدم در جمع بیشتر به پسرک گیر می‌دهم. در واقع دیدم که روزهایی که با پسرک در خانه تنهاییم، خیلی روابطم با او بهتر است. اما در جمع همیشه از ترس اینکه مبادا کاری کند که مورد پسند دیگران نباشد، هم به خودم فشار بیشتری می‌آورم هم به او.

نمونه خیلی بارزش، عیددیدنی‌های امسال بود. یکی دو روز رفتیم عیددیدنی. پسرک کلافه شده بود اساسی. کلی راه می‌رفتیم تا به خانه مورد نظر برسیم. بعد پیاده می‌شدیم و می‌رفتیم نیم ساعت آنجا می‌نشستیم و بعدش خانه بعدی. پسرک خسته و کلافه تا پایش به زمین می‌رسید می‌خواست بدود. در این دویدن‌ها ممکن بود میلش بکشد که در حال دویدن چای بخورد یا شیرینی بردارد که مساوی بود با ریختن چای یا شیرینی روی زمین یا برخورد با اشیا و اشخاص دیگر.  یا سفره هفت سین زیبای صاحب‌خانه چشمک می‌زد و کنجکاوی کودکانه پسرک برانگیخته می‌شد. یا خیلی مواقع با وجود اینکه سعی می‌کردم غذایی در کیف داشته باشم تا گرسنه نماند، ار گرسنگی و خستگی بی‌خودی بهانه می‌گرفت. آخر شب که خواب آلودگی هم اضافه می‌شد و بهانه‌ها و کارهای روی اعصابش بیشتر می‌شد. من دستم کوتاه از ایجاد کردن شرایط آرامش، همیشه دنبالش بودم و سعی می‌کردم بغلش کنم تا کار نادرستی انجام ندهد. بگذریم از فشاری که با شرایط بارداری به خودم آمد. از دست پسرک به ستوه می‌آمدم و گاهی کل قضیه به دعوا کردن و گاهی به گریه ختم می‌شد.

غیر از عیددیدنی هم خیلی مواقع در خانه این و آن باید مراقب باشم دسته گلی به آب ندهد. دکوری‌هایی که به راحتی در دسترس بچه قرار دارند یا ظروف و دیگر چیزهای شکستی که بدترین موارد هستند. حتی اگر صابخانه هم خیلی ریلکس باشد، به عنوان مهمان نمی‌توانید کاملا نسبت به رفتار کودکتان بی‌تفاوت باشید و حتی اگر شکستن هم مهم نباشد، امنیت بچه مهم است.

 دعوا کردن با بچه‌های دیگر که خود سر درازی دارد. تا پیش ازا ین تقریبا کوچکتر از همه بود. از پسرک ما کوچکتر، فقط بچه‌هایی بودند که نمی‌توانستند بازی کنند. بیشتر بچه‌ها بهش زور می‌گفتند و اذیتش می‌کردند. حالا که خودش بزرگتر شده و روان حرف می‌زند گاه گاهی خودش نیز سر و گوشش می‌جنبد و بچه‌های دیگر را اذیت می‌کند. گاهی در حد چند دقیقه نیز با یک بچه دیگر نمی‌توان تنهایشان گذاشت. لجبازی برای داشتن اسباب بازی خاص، هل دادن و زدن و حتی گاهی ابراز محبت‌های بی‌جا سریع باعث دعوا می‌شود. می‌دانم کوچکتر از آن است که بتوان به او فهماند که اسباب‌بازی‌اش را برای مدت محدود در اختیار دیگری بگذارد. در نتیجه کاری نمی‌توانم بکنم جز اینکه یکی دوبار از او خواهش کنم اسباب‌بازی‌اش را به اشتراک بگذارد و اگر نگذاشت از کنارش رد شوم. از طرفی وقتی پای بچه‌های دیگران پیش می‌آید نمی‌توان خیلی راحت بود. وقتی بچه‌های خودت با هم دعوا کنند در نهایت با محروم کردن هر دو از بازی، غائله ختم می‌شود. اما وقتی با بچه دیگری روبرو هستی جز مدارا و تحمل صحنه‌های دعوا کاری نمی‌توانی بکنی.

همه این داستان‌ها روی هم باعث شده که هیچ جا به اندازه خانه خودمان احساس آرامش و راحتی نکنم. از هر جایی که بخواهد برود بالا. هر وقت دلش خواست بخورد. هر وقت خسته بود بخوابد. هر وقت خواست بازی کند. همه چیز در حال کنترل است. نیازی نیست دائم دنبالش باشم. نیازی نیست دائم بهش تذکر بدهم. نیازی نیست خجالت بکشم یا حرص بخورم.

قطعا به رفت و آمد و بازی با بچه‌های دیگر و روابط اجتماعی نیاز دارد. اما خیلی از این موارد با یک دورهمی کوتاه در حد یک ساعت نیز بدست آمدنی است. بخصوص در ساعاتی که سرحال است و شکمش سیر است و پوشکش تمیز.

ترجیح می‌دهم حوالی عصر ببرمش پارک یا خانه اقوام. ساعت ۸ خانه باشد و غذا بخورد و ساعت ۱۰ آماده شود برای خواب. گرچه این برنامه تا حد زیادی با زندگی شهری امروزی که همه تازه ساعت ۸ می‌رسند خانه و ساعت ۱۰ شام می‌خورند و ساعت ۱ می‌خوابند فاصله زیادی دارد. اما من برای اینکه اعصابم تحت کنترل باشد و رفتارم با بچه‌ام منطقی باشد ناگزیر از اجرای آنم. زندگی با بچه سبک متفاوتی دارد و بچه‌دار شدن مساوی است با کنار گذاشتن سبک پیشین و مطابقت با زندگی کودک.

مرسی …

با مرسی گفتن‌هاش ادمو غافلگیر می‌کنه. “ر” رو تلفظ نمی‌کنه و با اون صدای بچگانه بیشتر دل آدمو می‌بره.

سر سفره صبحونه، عسل می‌خوره و می‌گه: “مسی زنبون” (می‌دونه که عسل رو زنبورا درست می‌کنن.)

باباش براش شیر می‌ریزه تو شیشه. بعد از چند لحظه‌ می‌گه :”مسی بابا”

بهش می‌گم کی برات بستنی خریده؟ می‌گه: “دالی للا” (دایی علا). چند لحظه سکوته و من انتظار ادامه مکالمه رو ندارم. یهو خودش می‌گه: “مسی دالی للا”

پ.ن: واقعا فکر نمی‌کردم زبون بازکردن بچه‌ها این قدر شیرین باشه. پسرک ۲۰ ماهه ما، الان کارش از جمله گذشته. گاهی در یک جمله بیش از یک فعل به کار می‌بره. صرف فعلش تقریبا کاملا درسته. به تازگی جمع اسم‌ها رو انجام می‌ده. از قیدهایی مثل “هنوز” استفاده می‌کنه. به مفاهیم متضاد مثل بزرگ و کوچک، کم و زیاد، سبک و سنگین علاقه‌مند شده. البته گاهی هنوز جملاتش فعل ندارن. در کل این روزها زیاد ضعف می‌کنیم 🙂