حالا که بیشتر در زندگی مادرانه غرق شدم، حرفهای مادربزرگم بیشتر یادم میآید. مادربزرگم چهره محبوب دوران کودکیام بود. به جرأت میتوانم بگویم در کل دوران کودکیام او را بیشتر از مادرم دوست داشتم. کنارش بزرگ شده بودم و از او جز محبت چیزی ندیده بودم. او هم خیلی دوستم داشت و هنوز هم که هنوز است، با وجود اینکه خیلی کم بهش سر میزنم، میگوید مثل ایام قدیم بیشتر از دیگر نوهها دوستم دارد.
با وجود آن همه محبوبیت، گاه گاهی چیزهایی میگفت که سر درنمیآوردم و بهتر بگویم خوشم نمیآمد. اگر دخترش یا عروسش زیاد این طرف و آن طرف میرفتند، گاهی زبان به گله میگشود و میگفت: «بشین خونهات بچهات را بزرگ کن، هی راه نیفت خونه این و اون، بچهها رو آواره میکنی….» ما هم که در عالم بچگی عاشق مهمانی و دور هم بودن؛ از این تذکر بیجایش حرص میخوردیم.
حالا یک موقعیتهایی در بچهداری برایم پیش میآید که یاد این حرفهای مادربزرگم میافتم. یک موقعی به خودم آمدم، دیدم در جمع بیشتر به پسرک گیر میدهم. در واقع دیدم که روزهایی که با پسرک در خانه تنهاییم، خیلی روابطم با او بهتر است. اما در جمع همیشه از ترس اینکه مبادا کاری کند که مورد پسند دیگران نباشد، هم به خودم فشار بیشتری میآورم هم به او.
نمونه خیلی بارزش، عیددیدنیهای امسال بود. یکی دو روز رفتیم عیددیدنی. پسرک کلافه شده بود اساسی. کلی راه میرفتیم تا به خانه مورد نظر برسیم. بعد پیاده میشدیم و میرفتیم نیم ساعت آنجا مینشستیم و بعدش خانه بعدی. پسرک خسته و کلافه تا پایش به زمین میرسید میخواست بدود. در این دویدنها ممکن بود میلش بکشد که در حال دویدن چای بخورد یا شیرینی بردارد که مساوی بود با ریختن چای یا شیرینی روی زمین یا برخورد با اشیا و اشخاص دیگر. یا سفره هفت سین زیبای صاحبخانه چشمک میزد و کنجکاوی کودکانه پسرک برانگیخته میشد. یا خیلی مواقع با وجود اینکه سعی میکردم غذایی در کیف داشته باشم تا گرسنه نماند، ار گرسنگی و خستگی بیخودی بهانه میگرفت. آخر شب که خواب آلودگی هم اضافه میشد و بهانهها و کارهای روی اعصابش بیشتر میشد. من دستم کوتاه از ایجاد کردن شرایط آرامش، همیشه دنبالش بودم و سعی میکردم بغلش کنم تا کار نادرستی انجام ندهد. بگذریم از فشاری که با شرایط بارداری به خودم آمد. از دست پسرک به ستوه میآمدم و گاهی کل قضیه به دعوا کردن و گاهی به گریه ختم میشد.
غیر از عیددیدنی هم خیلی مواقع در خانه این و آن باید مراقب باشم دسته گلی به آب ندهد. دکوریهایی که به راحتی در دسترس بچه قرار دارند یا ظروف و دیگر چیزهای شکستی که بدترین موارد هستند. حتی اگر صابخانه هم خیلی ریلکس باشد، به عنوان مهمان نمیتوانید کاملا نسبت به رفتار کودکتان بیتفاوت باشید و حتی اگر شکستن هم مهم نباشد، امنیت بچه مهم است.
دعوا کردن با بچههای دیگر که خود سر درازی دارد. تا پیش ازا ین تقریبا کوچکتر از همه بود. از پسرک ما کوچکتر، فقط بچههایی بودند که نمیتوانستند بازی کنند. بیشتر بچهها بهش زور میگفتند و اذیتش میکردند. حالا که خودش بزرگتر شده و روان حرف میزند گاه گاهی خودش نیز سر و گوشش میجنبد و بچههای دیگر را اذیت میکند. گاهی در حد چند دقیقه نیز با یک بچه دیگر نمیتوان تنهایشان گذاشت. لجبازی برای داشتن اسباب بازی خاص، هل دادن و زدن و حتی گاهی ابراز محبتهای بیجا سریع باعث دعوا میشود. میدانم کوچکتر از آن است که بتوان به او فهماند که اسباببازیاش را برای مدت محدود در اختیار دیگری بگذارد. در نتیجه کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه یکی دوبار از او خواهش کنم اسباببازیاش را به اشتراک بگذارد و اگر نگذاشت از کنارش رد شوم. از طرفی وقتی پای بچههای دیگران پیش میآید نمیتوان خیلی راحت بود. وقتی بچههای خودت با هم دعوا کنند در نهایت با محروم کردن هر دو از بازی، غائله ختم میشود. اما وقتی با بچه دیگری روبرو هستی جز مدارا و تحمل صحنههای دعوا کاری نمیتوانی بکنی.
همه این داستانها روی هم باعث شده که هیچ جا به اندازه خانه خودمان احساس آرامش و راحتی نکنم. از هر جایی که بخواهد برود بالا. هر وقت دلش خواست بخورد. هر وقت خسته بود بخوابد. هر وقت خواست بازی کند. همه چیز در حال کنترل است. نیازی نیست دائم دنبالش باشم. نیازی نیست دائم بهش تذکر بدهم. نیازی نیست خجالت بکشم یا حرص بخورم.
قطعا به رفت و آمد و بازی با بچههای دیگر و روابط اجتماعی نیاز دارد. اما خیلی از این موارد با یک دورهمی کوتاه در حد یک ساعت نیز بدست آمدنی است. بخصوص در ساعاتی که سرحال است و شکمش سیر است و پوشکش تمیز.
ترجیح میدهم حوالی عصر ببرمش پارک یا خانه اقوام. ساعت ۸ خانه باشد و غذا بخورد و ساعت ۱۰ آماده شود برای خواب. گرچه این برنامه تا حد زیادی با زندگی شهری امروزی که همه تازه ساعت ۸ میرسند خانه و ساعت ۱۰ شام میخورند و ساعت ۱ میخوابند فاصله زیادی دارد. اما من برای اینکه اعصابم تحت کنترل باشد و رفتارم با بچهام منطقی باشد ناگزیر از اجرای آنم. زندگی با بچه سبک متفاوتی دارد و بچهدار شدن مساوی است با کنار گذاشتن سبک پیشین و مطابقت با زندگی کودک.