سالی که انتظارش را می‌کشیدم

از روزی که پسرک بدنیا آمد منتظر سال ۹۸ بودم. بهاری که پسرک ۶ ساله می‌شد و تابستانی که من ۳۴ ساله می‌شدم و پاییزی که او به مدرسه می‌رفت. شروع مدرسه قطعا دوران نویی بود. گذشته از شیرخوارگی و نوپایی و کودکی و پیش دبستانی و قدم بزرگی به سوی دنیای بزرگ و احتمالا استقلال بیشتر.

همه نکته در همین استقلال نهفته است. استقلال آن‌ها به معنای آزادی عمل من بود. هرچند که به قول معروف دردسرها بزرگتر می‌شوند اما واقع امر این است که مادرها و پدرها کمتر فقط مشغول بچه‌ها خواهند بود.

روزی برایم داشتن یک پسر ۶ ساله و یک دختر ۴ ساله آرزویی دور بود. روزی که دخترک بدنیا آمده بود. یک پسر دو ساله و یک ماهه و یک نوزاد همراه من بودند. همیشه چسبیده به من و همیشه در کنار من و تک تک لحظه‌های من. چشم باز می‌کردم پسرک را می‌دیدم و وقتی غلت می‌زدم دخترک را در آغوشم می‌یافتم. راه که می‌رفتم اسباب‌بازی‌ها در پایم فرو می‌رفت و غذا که می‌خوردم به دستشویی احضار می‌شدم. همه لحظه‌هایم پر بود از بچه‌داری.

اما حالا آن لحظه‌های دور در شرف تحویل است. فروردین که دامن جمع کند تولد پسرک است. دخترک پیش از تابستان ۴ ساله می‌شود. حالا می‌توانیم دست در دست هم راه برویم. پا به پای هم رکاب بزنیم. چشم در چشم هم شعر بخوانیم. رخ به رخ یکدیگر بنشینیم و صبحانه بخوریم. آری بهار ۹۸ است و فصل تازه‌ای در حال شروع است. فصل ناب کودکی 🙂

چهار سال و دوماه و چند روز

پسرک گلوش چرک کرده بود حسابی. بردیمش نزد پزشک محترم و ایشان هم مطابق معمول شربت تجویز کردن. شربت مذکور مزه خیلی جالبی نداره و تا امشب با لطایف الحیل به خورد پسرک دادیمش. یکی از این لطایف الحیل هم، سرنگی بود که برای اندازه گیری مقدار مورد نیاز ضمیمه شربت بود.

باباش: «بیا شربتت رو بخور. امروز دیگه روز آخره. بعدش هم برات شربت پرتقال درست می‌کنم که بخوری مزه‌اش بره»

پسرک در حالی که یک کامیون!!! در دهانش کرده بود، از خوردن شربت طفره می‌رفت.

بابا همچنان سعی می‌کنه پسرک رو به متقاعد کنه که شربتش رو بخوره.

پسرک:‌« اصلا می‌خوام فردا بخورمش.» (استراتژی همیشگی برای فرار از موقعیت)

من: «بخور مامانی. وقتی این شربت رو بخوری، شب می‌ان به جنگ میکروب‌ها و اونا رو از تنت بیرون می‌کنن. شب که خودت خوابیدی و اونا هم خوابن، شربت می‌تونه این کار رو بکنه. روز که نمی‌تونه.»

پسرک:‌«مامان مگه شربت من توش شمشیر هست؟»

من:‌«ببین مثل کتاب کودی و هیولاهای دندون. اونا خیلی کوچیکن و خودشون با هم می‌جنگن. ما نمی‌تونیم ببینیم ولی وقتی خوب بشی معلوم می‌شه که رفتن. ببین الان توی گلوی تو لونه درست کردن»

پسرک:‌«اصلا بذاریم فرداشب بخورم.»

من:‌ «نمی‌شه. باید امشب بخوری. امشب اونا بچه‌هاشون بدنیا می‌ان و زیاد می‌شن. اونوقت دیگه شربت خوردن اثری نداره.»

پسرک:‌«یعنی مامان بچه‌هاشون این قدر زود بدنیا می‌آن؟‌»

من:‌« آره، چون اونا خیلی کوچیکن. بچه‌های آدم و فیل و اسب زیاد طول می‌کشه بدنیا بیان. اما میکروب‌ها زود به زود بچه بدنیا می‌آرن.»

در این لحظه پسرک اسلحه‌اش رو گذاشت زمین و شربتش رو خورد 😀


داریم از کلاس موسیقی برمی‌گردیم. یه جایی توی یک خیابون اصلی که هر دو طرف پارک جنگلی هست.

پسرک می‌گه:‌« مامان اینجا مدرسه است؟»

من:‌« نه پسرم. هنوز به شهرکمون نرسیدیم. اونجا مدرسه است.»

پسرک: «پس چرا اینجا دست‌انداز گذاشتن؟»

من:‌« ببین ما داریم الان از این راه وارد شهرک می‌شیم. یه راه دیگه هم از اون طرف وارد می‌شه که ممکنه به هم بخوریم و تصادف بشه. به خاطر همین سرعت‌گیر گذاشتن.»

پسرک:‌ «نه مامان، ببین اونجا از این سه گوشی‌ها داره. (اشاره به مانع‌های پلاستیکی که به شکل یک سه گوش یا قطاع در امتداد فصل مشترک دو راه کشیده می‌شود) اونا نمی‌ذارن ما به هم بخوریم. دست‌انداز لازم نبوده. آخه این چه کاریه می‌کنن.»

من موندم این بعدا چطور می‌خواد تو این مملکت زندگی کنه. 😀


رفتیم داخل آسانسور. قبلش ازم قول گرفته که اون دگمه پارکینگ رو بزنه. آسانسور از بالا اومد و کسی توش بود.به نظر می‌رسید از اهالی ساختمان نیست. شاید تعمیرکار مثلا. پسرک وارد که شد خواست دگمه پارکینگ رو بزنه. اما دید زده شده. دگمه طبقه یکم هم زده شده بود. با یک حالت طنزی گفت:‌ «مامان این آقاهه اشتباهی طبقه یک رو زده. بعدش فهمیده باید پارکینگ رو بزنه». خوشبختانه شخص مورد نظر خوش‌اخلاق بود و خندید 😀

چهار سال و اندی

پسرک میگه:‌«مامان خیلی دوستت دارم.»

من میگم:‌« من یه پسر دارم. فقط یه پسر که خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد»

پسرک میگه:‌« یعنی منو از همه بیشتر دوست داری؟»

بهش میگم:‌« آره تو و آجی و بابا رو از همه بیشتر دوست دارم.»

بهم میگه:« یعنی خونواده‌ات رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم: «بله خونواده‌ام رو»

میگه:‌ «مامان یعنی خونه‌امون رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم:‌« نه خونه نه، خونواده»

میگه:‌«ببین مامان وقتی می‌گیم خونواده منظورمون خونه هم هست. ببین این جوری می‌گیم. خونه واده. ببین توش خونه هم داره. پس تو خونه‌مون رو هم باید دوست داشته باشی.»


چند روز پیش توی ده می‌خواستم ناخن‌هاش رو بگیرم. گفت بغل. گفتم «اصلا باید توی بغلم بشینی که بتونم ناخن‌هات رو بگیرم». گفت:‌«مامان من دوست دارم یه عالمه بازی کنم که شب خسته بشم و زود بخوابم که ناخن‌هام تند تند بلند بشه که دوباره زود زود بیام بغلت» (برنامه بلند مدت پسرک برای آمدن در بغل من)


کلا حرف‌های جالب و منطقی زیاد می‌زنه. یکی می‌خواد که اینا رو تند تند بنویسه از یادمون نره. کو وقت باز 🙂

۹۶ با پسرک و دخترک

روزهای آخر سال تند و تند می‌گذشتند. این بی‌انصافی محض است با آن همه کار این سرعت گذشت زمان. یک شب تا ساعت یک بیدار ماندم و برای پسرک لباس حاجی فیروز دوختم. ظریف کاری‌اش را در آخرین روز پیش از مسافرت انجام دادم. پسرک خوشحال و خندان بود با آن لباس. از آن خنده‌های پر از ذوق. با لباسش این سو و آن سو می‌دوید. خوشحال بودم که خوشحالش کردم.

برایش می‌شمردیم که چند روز به عید مانده. منتظر عید بود و بیشتر از عید منتظر دیدن حاجی فیروز. فکر می‌کردم عید که بشود حاجی فیروز را می‌بیند. کاش می‌شد رویای پسرک را تحقق بخشید. با چند کلیپ و فیلم سعی کردیم راضی‌اش کنیم. اما هنوز هم چشم به راه حاجی فیروز است.

اول عید رفتیم شمال. پسرک از پنجره با هیجان خاصی بیرون را نگاه می‌کرد. با اینکه جنگل‌ها هنوز جنگل نبودند اما دیدن همان برگ‌های «تازه به دنیا آمده» او را به وجد می‌اورد. اگر جوی آب یا حیوانی را هم می‌دید که از ذوق هلاک می‌شد. پرتقال‌ها هنوز روی درخت بودند و پسرک کلی پرتقال چید. وقتی به مادربزرگم سر زدیم برای اولین بار اردک اسرائیلی دید و متعجب بود. مراقب گزنه‌ها بود که دست یا پایش را نگزند. بردن پسرک به آن خانه قدیمی برای خودم هم لذتبخش بود.

پسرک عیددیدنی را دوست ندارد. می‌گوید دلش نمی‌خواهد دیدن آدم‌های غریبه برود. آمدن مهمان را هم دوست ندارد. کلا جلوی مهمان آبروریزی وحشتناکی راه می‌اندازد. سلام نمی‌کند. دست نمی‌دهد و هر کس احوالش را بپرسد اخم می‌کند. بشدت از ایجاد رابطه جدید فراری است. حتی کارهای بدتر هم می‌کند. یکبار صراحتا به مهمان گفت دلم نمی‌خواهد شما اینجا باشید. می‌دانم که نمی‌توان کودک را در محضوریت ایجاد رابطه قرار داد اما مهارکردن این رفتارها و آبروداری هم کار سختی است.

اما دخترک

دخترک که خیلی مفهوم عید را نمی‌داند. اما مسافرت برایش چالش برانگیز شده است. از دردسرهای داخل ماشین که بگذریم به درک نکردن مفهوم مسافت می‌رسیم. در شمال تا چند روز به دنبال ماژیک‌هایش می‌گشت و به من اصرار می‌کرد که به خانه برگردیم.

برخلاف پسرک در عیددیدنی‌ها مشکل ساز نیست و ارتباط برقرار می‌کند. صدالبته که قابل قیاس نیستند به خاطر شرایط خاص سنی هر کدامشان. اما حداقل فعلا مشکلی از جانب دخترک نداریم.

بله را خیلی شیرین می‌گوید و هنوز از «آره» خیلی استفاده نمی‌کند. پسرک هم در این سن همین طور بود. از نظر کلامی رشد داشته است اما به نظرم رشدش سریع نیست. هنوز از بابت تلفظ نکردن یک سری حروف نگرانم. اما مطابق نظر متخصص قرار است تا دوسالگی صبر کنیم.

بشدت دردری است و با هرکس که بیرون برود، حاضر است برود. خیلی مواقع با پدر یا پدربزرگش می‌رود و پسرک پیش من می‌ماند. جدیدا بیشتر به من وابسته  شده و من فکر می‌کنم حتی این وابستگی‌اش هم تقلید از برادر است.

می‌توان از صبح تا شب با چند ماژیک سرگرم نگهش داشت و این پشتکار فراوان باعث شده توانایی دستش در ترسیم اشکال از سنش جلوتر باشد. جوری که می‌تواند یک دایره بکشد و در وسطش دو خط کوچک به عنوان چشم بکشد که برای یک بچه ۲۱ ماهه توانایی بزرگی محسوب می‌شود.

و اما خودم

فکر می‌کنم از لابلای خطوط به وضوح خستگی و پراکندگی ذهنم مشخص بود. اینهایی که نوشتم احوالات روزمره‌مان نیست. صرفا چندخطی نوشتم برای اینکه فراموش نکنم و خط سیر برخی توانایی‌ها و بعضی خاطرات را ثبت کنم. اما آنچه عملا روزهای ما را پر کرده پسرکی است که حسادت و لجبازی‌اش بشدت زیاد شده و باعث درماندگی ما شده. من هم که با توجه به روحیه ام که همیشه در حال پیداکردن ابتدای ماجرا و مقصر (که همیشه خودم هستم) می‌باشم. شاید در پستی جداگانه وقت بگذارم  وبیشتر بنویسم. شاید این نوشتن‌ها برای خودم هم کمکی باشد. شاید و شاید …

یک‌روز با فرهاد

در پارک
یک پسر ده ساله با یک آنتن قدیمی محکم به سرسره می کوبد. پسرک و دخترک محو تماشای این صحنه اند. پسرک می پرسد:« مامان چرا اون پسره داره سرسره رو خراب می کنه؟»
– مامان جون سرسره خراب نمیشه. میله خودش خراب میشه.
– سرسره از چی درست شده که خراب نمیشه؟
– سرسره لاکیه. (من این اصطلاح رو خیلی نشنیدم. ولی مادربزرگ من به اجناس پلاستیکی یا همون پلی اتیلنی می گفت لاکی. ما هم کم و بیش استفاده می کنیم.)
پسرک پس از چند لحظه مکث: «یعنی مثل لاک لاک پشت سفته؟»
در مغازه
رفتیم ماهی بخریم. موقع کارت کشیدن دیدم موجودی ام کافی نیست. با دو بچن برگشتیم تا دم ماشین تا گوشی ام را بردارم و به آقای پدر زنگ بزنم تا به حسابم پول واریز کند. برای پسرک سؤال شده بود که چطوری بابا به دست ما پول می رساند؟!
– مامان بابا چطوری پول بهت می ده؟
– بابا پشت لپتابش با اینترنت میره یه جایی می نویسه که به حساب مامان پول بره. بعد کسایی که تو بانک هستن اونو می بینن پول کارت منو زیاد می کنن.
قشنگ دیدم که یهو یه ذوقی دوید توی چشماش. یه خنده که تهش یه جیغ کوتاه بود کرد و گفت «چه جالبه این کار.»
در خانه
سرگرم نان خوردن است و من هم تند تند تدارک شام را می بینم. بی مقدمه می گوید«مامان چرا اون آقاهه می گه گل گرونه می خرم؟ خب گرونه چرا پول زیاد بدیم؟ پولمون تموم میشه»
اشاره کنم که یه ترانه هست از حمید جبلی در آلبوم «سبزه ریزه میزه» که می گه: « گل گرونن می خرم. سنبل گرونه می خرم. پسرم کاکل داره. کاکل گرونه می خرم»
گفتم « چون خیلی دوستش داره یه عالمه کار می کنه تا با مهربونیش یه چیزی که پسرش دوست داره رو بخره»
سه سال و نه ماه

سه سال و نیمگی

۱. پسرک تازگی ها به دنبال کشف زمان است. دائما از ساعت می پرسد و “کی” را به سر هر چیزی می چسباند.

چند وقت پیش:

-مامان الان صبحه؟

-بله پسرم صبحه.

-مامان ساعت چنده؟

– ساعت الان ۸:۳۰ ئه.

-نه مامان الان باید ساعت یک باشه. آخه اول روزه.

خب خدایی اش من که متقاعد شدم. نمی دونم اون کسی که وسط شب رو گرفته ساعت ۱ چی فکر پیش خودش.

۲. چند وقت پیش خواستم یک مقدار پسرم رو از توهم در بیارم و با دنیای واقعی بیشتر آشنایش کنم. این بود که در یک حرکت ناجوانمردانه بهش گفتم که دایناسورها وجود ندارند و مدتهاست که از بین رفتند.

-من: فرهاد جونم دایناسورها دیگه نیستن. از بین رفتن.

-فرهاد (بهت زده): مامان من خیلی ناراحتم که دایناسورها نیستن. داره گریه‌ام می‌گیره.

البته اگه می‌دونست یه تعدادی‌شون چقدر وحشی بودند قطعا گریه‌اش نمی‌گرفت. ولی من واقعا ناراحت شدم از این جفایی که در حق بچه‌ام کردم. دو سه روز پیش می‌گه مامان پانداها چی؟ پانداها هم از بین رفتن؟ (البته باعث خیر شد و با جای جدیدی به نام چین آشنا شد.)

باز چند روز پیش می گفت مامان دعا کن که دایناسورها برگردن. ولی فقط اونایی شون که علف می‌خورن نه اونایی که گوشت می‌خورن.

گفتم؛ شاید یه تخمی از یه دایناسور یه جایی باشه که از توی تخمش یه جوجه دایناسور بیاد بیرون و دوباره دایناسورها برگردن پیش ما.

پسرک مهربان یه دفعه به ذهنش چیزی رسید و گفت خب مامان اون جوجه دایناسور که مامان نداره. خیلی ناراحت می‌شه که مامانش مرده و نیست.

من که مات حواس جمعش و البته عاطفه اش بودم گفتم عزیزم ما از اون مراقبت می‌کنیم تا بزرگ بشه و خودش بعدا مامان یه دایناسور دیگه می‌شه. متقاعد شد و دیگه حرفی نزد.

۳. یه کتاب دعا داره که از هادی براش به ارث رسیده. به نظرم نقطه خوبی برای آشنایی بچه ها با مفاهیم ماورایی هست. تا پیش از این ما تقریبا هیچ صبحتی باهاش درباره این چیزا نکرده بودیم. امیدوارم یه موقعی فرصت شه و در این باره بیشتر بنویسم. اما این کتاب هم بدون برنامه ریزی قبلی به کتاب های ما اضافه شد. کتاب مجموعه چند تا شعر هست از زبون بچه ها که دعا می کنند. دعاهای جورواجور و تا حدی بچگانه. از اون موقع پسرک کم و بیش با مفهوم دعا آشنا شد. همین طور با مفهوم خدا. البته تا الان چیزی در این مورد نپرسیده و باید بگم من هم شخصا هیچ آمادگی‌ای برای پاسخ دادن به پرسش‌هاش ندارم. اوائل دعا و خدا رو قاطی می‌کرد و گاهی می‌گفت مامان خدا کن (دعا کن) فلان اتفاق بیفته. البته فکر کنم با اصطلاح خدا کنه قاطی می‌کرد. اما الان تقریبا این‌ها رو درست به کار می‌بره. چند روز پیش که یک لیوان نزدیک بود از روی میز بیفته، نیفتاد. پسرک گفت:‌«مامان خدا کرد و لیوان نیفتاد» (در مقابل عبارت خدای نکرده فلان اتفاق نیفته)

۴. بشدت منتظره که بهار بشه و هوا خوب بشه و بتونه دوباره بره مهد کودک.

۵. کلاس موسیقی می‌ره و حسابی باهاش ارتباط برقرار کرده. اوائل شک داشتم که آیا زوده یا نه و آیا ارتباط برقرار خواهد کرد؟ اما بعد از سه چهار جلسه ارتباط برقرار کرد. بگذریم که پیش از اون هم دائم روی میز و صندلی و همه چی سعی می‌کرد ضرب بگیرد و تمبک بنوازد اما حالا اعتماد بنفس پیدا کرده و با اینکه محتوای کلاس موسیقی هیچ ربطی به این آلات موسیقی ندارد اما دائما در حال نواختن است و احساس می‌کند کاملا هم بلد هست. کلاس‌ها ترکیبی از بازی و موسیقی هستند و به نظر می‌رسد فشار خاصی ندارند و پسرک خوشحال است. فعلا فقط کمی ریتم و رنگ‌های ارف را یاد گرفته. در کنار بازی‌های حرکتی که ریتمیک انجام می‌شود.

۶. نقاشی‌اش ناگهان منفجر شد. پس از مدتی که با ماژیک و خودکار کار کرد علاقه اش به نقاشی فوران کرد و از آن پس با همه چیز نقاشی می‌کند. خودش می‌داند که با مداد شمعی راحتتر می‌تواند رنگ آمیزی کند. همچنان ماژیک را می‌پرستد و دلش می‌خواهد به عنوان جایزه یک بسته ماژیک دریافت کند. هنوز آدمک‌هایش تعداد زیادی انگشت دارند. در کنار کشیدن آدم به رسم حیوانات هم علاقه زیادی دارد. حلزون که تخصصی‌ترین نقاشی‌اش هست. فیل و قورباغه هم گاهگای می‌کشد.

۷. تلاش پسرک برای صحبت کردن به زبان معیار ستودنی است. چندماهی هست که تلاش می‌کنیم کتاب را مطابق متن بخوانیم. شاید این پست را به یاد داشته باشید. ما در جریان کتاب خواندن هیچ تعهدی به متن اصلی نداشتیم. اما حالا با رشد زبانی پسرک معیارها متفاوت شده و با بلندخوانی و معیارخوانی سعی می‌کنیم او را بیشتر با زبان معیار فارسی آشنا کنیم. حالا این وسط پسرک زبان معیار و محاوره را ترکیب می‌کند و ترکیبات جالبی می‌سازد. جالب‌ترینشان عبارت «باشود» است. معادل معیار «باشه». پسرک گمان کرده که «شه» در «باشه» همان «شد» است.

۸. هنوز از تنهایی ‌می‌ترسد. البته که همه بچه‌ها از تنهایی می‌ترسند. اما ترس پسرک خیلی تو ذوق می زند. مواقعی که تنبیه می‌شود و باید به اتاقش برود حاضر نیست تنها باشد. گاهی که در حال تماشای کارتون هست دائما از من می‌پرسد چرا فلانی تنهاست. همین چند روز پیش که در یک رستوران بودیم و تی وی در حال پخش یک مستند از ماهی‌ها بود با اشاره به یک ماهی که به تنهایی در حال شنا بود از من پرسید که چرا تنهاست. با اینکه هیچ وقت و هیچ وقت برای چند لحظه هم تنها نبوده. نمی‌دانم چقدرش حاصل محیط واقعی است و چقدرش حاصل دنیای خیال!

الفرار

یکی از مکررترین لحظات بچه داری لحظاتی است که نمی‌توانی جلوی خنده‌ات را بگیری.
باز یکی از این لحظات برای من، لحظه فرار فرهاد است. موقعی که فرهاد سهوا و البته گاهی عمدا بلایی سر ماهور می‌آورد و صدای گریه ماهور می‌آید. من خودم را دوان دوان به موقعیت حادثه می‌رسانم و فرهاد را می‌بینم که دوان دوان موقعیت را ترک می‌کند. دیگر اینقدر خنده‌ام گرفته که نمی‌توانم دعوایش کنم.
خودش هم پشیمان است. دیگر چه باک 🙂

ذهن «قصه‌گو»

ماجراهای قصه‌گویی های من برای فرهاد اغلب به قصه‌گویی فرهاد برای من ختم می‌شود.

چند شب پیش ایده‌ی قصه‌ای به ذهنم آمد که برای فرهاد تعریف کنم: حیوانات جنگل هر کدام یک بادکنک رنگی داشتند ولی هر کدام دوست داشتند رنگ‌های دیگر هم داشته‌باشند …

شروع کردم به گفتن قصه:

-توی یه جنگل بزرگ حیوونا هر کدوم یه بادکنک رنگی داشتند،
-فرهاد (پرید وسط جمله‌ی من) : نه بابا کرگدن بادکنک نداشت.
-من: چرا؟
-فرهاد: برای اینکه شاخش که روی دماغشه می‌خوره به بادکنک و می‌ترکه!
-من: نه نخ بادکنک کرگدن بلندتر بود که به شاخش نخوره.
-من (ادامه داستان): یکی قرمز داشت، یکی آبی داشت ….. (سعی کردم همه‌ی رنگایی که فرهاد بلده رو بگم)
-فرهاد: یکی نارنجی داشت (نارنجی رو یادم رفته‌بود)
(دیگه تقریبا مطمپن بودم هیچ رنگی نمونده)
-فرهاد: یکی سبز پر رنگ داشت!
-من: آره. (ادامه داستان) حیوونا دوست داشتن بادکنکشون رنگ وارنگ باشه. تا این که یه روز دیدن وسط جنگل یه بادکنک بزرگ از لای درختا اومده بیرون که رنگ وارنگ بود. رفتن ببینن چیه. رسیدن به اونجا، دیدن یه آقا میمونه یه بادکنک بزرگ داره که زیرش یه سبد وصل شده. حیوونا گفتن چه بادکنک بزرگ قشنگی! آقا میمونه گفت این اسمش بالونه سوارش می‌شی می‌ره توی آسمون. حیوونا گفتن می‌ذاری ما هم سوار بشیم؟ آقا میمونه گفت فقط حیوونای بزرگ باید تنها سوار بشن چون سنگینن. حیوونا هم گفتند باشه. بعد حیوونای کوچیک سوار شدن. (دونه دونه حیوونای کوچیک رو گفتم اونایی هم که جا مونده بودن فرهاد سوارشون کرد!) بعد گفتم حیوونا از اون بالا درختا رو دیدند، دریاچه رو دیدند …
-فرهاد (دوباره پرید وسط قصه): حیوونای بزرگ رو دیدن!
-من: آره. بعد اومدن پایین نوبت حیوونای بزرگ شد. اول کرگدن رفت. آقا میمونه گفت کرگدن سرت رو بیار پایین که بالن سوراتخ نشه. بعد کرگدن رفت بالا و اومد پایین. حالا نوبت زرافه شده‌بود. آقا میمونه به زرافه گفت چون گردنت درازه باید سرت رو خم کنی …
-فرهاد: چون پاهاش هم درازه چهار تا سوراخ توی سبد درست کردند که پاهاش رو از اونا بیاره بیرون !!!
من کم کم ته قصه رو جمع کردم و گفتم «قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه‌اش نرسید»
– فرهاد : نه بابا وقتی اینو می‌گی باید کلاغه هم توی قصه باشه!
-من: آره! کلاغه هم روی درخت نشسته بود حیوونایی که سوار بالن می‌شدند رو نگاه می‌کرد بعد دیر شد نزدیک بود به خونه‌اش نرسه تند تند پرواز کرد که به خونه‌اش برسه.
-فرهاد: نه کلاغه هم باید سوار بالن بشه!
-من: باشه کلاغه همسوار بالن شد.
-فرهاد: آقا میمونه بهش گفت مواظب باش نوکت بالن رو سوراخ نکنه !

در این لحظه من به دوربین نگاه کردم و تموم شدم!

بیست و پنج ماهگی

پسرک ما بیست و پنج ماهگی‌اش رو هم پشت سر گذاشت. دیگه مثل یه آدم بزرگ صحبت می‌کنه و در کلام نوآوری نداره. بیشتر نوآوری‌اش مربوط می‌شه به تخیلاتش. هر چیزی رو که بگیم، به سرعت تجزیه و تحلیل می‌کنه و تبدیلش می‌کنه به یه داستان که قهرمان اصلی‌اش خودشه. چند نمونه از این قضیه:

-رفتیم با جناب همسر واسه من کفش خریدیم. رسیدیم خونه واسش تعریف کردیم که «ما رفتیم کفش خریدیم». بعد از چند لحظه واسه مامان‌بزرگش تعریف می‌کنه که « من و بابام رفتیم واسه مامانم کفش خریدیم. بابام پول نداشت من به آقا پول دادم…». ما هم با دهان باز نگاش می‌کردیم.

-تقریبا همه خریدکردن‌های ما داستانی مشابه داستان بالا دارند. فرقی نداره که روسری باشه یا سیب‌زمینی.

-قراره به خانم دکتر کمک کنه در بدنیا آوردن دخترک. یعنی ورد زبونش اینه که من و خانم دکتر «نی‌نی» رو در می‌اریم.

-عصرها که می‌رسم خونه، نی‌نی رو از شکم من درمیآره. بعد میدش بغل من که بهش شیر بدم. بعد می‌ذاریمش روی تخت که بخوابه. گاهی هم خودش بغلش می‌کنه می‌بره تابش می‌ده.در همه این موارد نی‌نی موجود نادیدنی هست کف دست پسرک.

-چند وقت یه پشه مرده روی صندلی غذاش دیدم. بهش می‌گم:‌«ببین این پشه مرده اینجاست. بذار برم بشورمش.» می‌گه: « من پشه رو آوردم گذاشتم اینجا». می‌گم «از کجا آوردیش؟» می‌گه:‌« از خونه‌شون».

– یه «نی» شیر گرفته دستش و می‌گه:‌« اسبه نی گذاشته بود دهنش می‌گفت نی نی» (اگر old mac donald رو دیده باشید، باید بدونید که صدای اسب رو neigh neigh شبیه‌سازی می‌کنند. پسرک که یه مدت براش سوال بود بالاخره صدای اسب پیتیکو پیتیکو هست یا نی نی و حالا هم که یاد گرفته همه «نی‌» ها رو یکسان می‌بینه) 😀

– مثلا خواستیم بهش مفهوم رشد و پدربزرگ و اینا رو یاد بدیم.  بهش گفتیم بابا وقتی کوچیک بود پیش مامان روحی و بابامهدی بود. باباش یه عکس از کوچیکی‌اش داره که ما برای تاکید بیشتر به اون عکس اشاره کردیم که ببین اینجا کوچولو بود بابات، و با بابامهدی و مامان روحی زندگی می‌کرد. چند روز پیش یهویی برگشته گفته:‌« من وقتی کوچیک بودم، بابام بابامهدی بود.»  اوج موفقیت آموزش ما در مفاهیم رشد و نسل 🙂

-خاله‌اش با اشاره به گیره‌موی سرش می‌گه:‌« این گل سرمه». پسرک هم می‌گه:‌« منم گل پسرم» 😀

محرومیت های این چنینی

به قول دوستان، دیگه شدم «خاله رو رو».  به زور راه می‌روم و نفسم در نمی‌آید. همین کار دانشگاه و خانه و شرکت را هم به زور انجام می‌دهم. وقتی می‌رسم خانه در حسرت یک لحظه دراز کشیدنم. ولی از ترس اینکه مبادا برای پسرک کم گذاشته باشم می‌نشینم و شروع می‌کنم با او بازی کردن. سعی می‌کنم بازی‌ها را به سمت بازی نشستنی پیش ببرم. اما به پسرک دویدن حسابی حال داده. گاهی دستم را می‌گیرد و دائم می‌گوید مامان بدو. آن وقت دیدنی می‌شوم. با این وضعیت و دویدن و اسباب‌بازی‌های کف خانه که گاهی در پایم فرو می‌رود.

تا همین یک ماه پیش، پارک رفتن سهم روزانه پسرک از وقت مادر بود. حالا دو سه هفته‌ای هست که پارک تعطیل شده. پدر هم که تا دیروقت سرکار است. شش ماه زمستان در انتظار خورشید تابان بودیم که سبکبال در پارک بدویم و حالا در چهاردیواری خانه محصوریم. کل کاری که توانستم بکنیم این بود که بالکن را تمیز کنیم تا گاهی هوایی بخورد.

عصرها که می‌شود از یک یک فامیل می‌پرسد. از دوستان و آشنایان. از بچه‌هایشان. بعد گیر می‌دهد که «بگو بیان خونه‌مون» و من نمی‌دانم در جواب پسرک چه بگویم.

خلاصه که عذاب وجدان بدی افتاده به جانم. اینکه نمی‌توانم مثل قبل بهش رسیدگی کنم. بازی کنم و گردش ببرمش و به قول خودش «خوشحالش کنم».  بعد با خودم فکر می‌کنم بعدا اوضاع بهتر می‌شود؟ بعد تولد دخترک می‌توان با او دوید؟ می‌توان با او به گردش رفت؟ می‌توان با او کتاب و شعر خواند؟ سهم پسرک از مادر چه می‌شود؟ سهم پسرک از شادی و کودکی‌اش چه می‌شود؟ سه سالگی پسرکم چگونه می‌گذرد؟