سالی که انتظارش را می‌کشیدم

از روزی که پسرک بدنیا آمد منتظر سال ۹۸ بودم. بهاری که پسرک ۶ ساله می‌شد و تابستانی که من ۳۴ ساله می‌شدم و پاییزی که او به مدرسه می‌رفت. شروع مدرسه قطعا دوران نویی بود. گذشته از شیرخوارگی و نوپایی و کودکی و پیش دبستانی و قدم بزرگی به سوی دنیای بزرگ و احتمالا استقلال بیشتر.

همه نکته در همین استقلال نهفته است. استقلال آن‌ها به معنای آزادی عمل من بود. هرچند که به قول معروف دردسرها بزرگتر می‌شوند اما واقع امر این است که مادرها و پدرها کمتر فقط مشغول بچه‌ها خواهند بود.

روزی برایم داشتن یک پسر ۶ ساله و یک دختر ۴ ساله آرزویی دور بود. روزی که دخترک بدنیا آمده بود. یک پسر دو ساله و یک ماهه و یک نوزاد همراه من بودند. همیشه چسبیده به من و همیشه در کنار من و تک تک لحظه‌های من. چشم باز می‌کردم پسرک را می‌دیدم و وقتی غلت می‌زدم دخترک را در آغوشم می‌یافتم. راه که می‌رفتم اسباب‌بازی‌ها در پایم فرو می‌رفت و غذا که می‌خوردم به دستشویی احضار می‌شدم. همه لحظه‌هایم پر بود از بچه‌داری.

اما حالا آن لحظه‌های دور در شرف تحویل است. فروردین که دامن جمع کند تولد پسرک است. دخترک پیش از تابستان ۴ ساله می‌شود. حالا می‌توانیم دست در دست هم راه برویم. پا به پای هم رکاب بزنیم. چشم در چشم هم شعر بخوانیم. رخ به رخ یکدیگر بنشینیم و صبحانه بخوریم. آری بهار ۹۸ است و فصل تازه‌ای در حال شروع است. فصل ناب کودکی 🙂

حسرت دیدار

این چند روز دائم در حال فرارم. از فکر کردن به مردی که این اواخر دوست داشتم که به ملاقاتش بروم اما نتوانستم. بزرگ بود و در مقابل مردان بزرگ که مرگ را پیش روی دارند چه می‌توان گفت؟ هیچ!

تصور سکوت سخت بود. فرار کردم از ملاقات و هر روز منتظر بودم. منتظر آن خبر. حالا در حسرت دیدارش هستم. حتی دیدن عکسش هم دلتنگی می‌آورد.

شب عید فطر بود. دیر خوابیده بودم. صبح خوابش را می‌دیدم. خواب دیدم می‌خندد و خداحافظی می‌کند. از خواب پریدم. نوای مکبر به گوش می‌رسید. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمه …

از خودم می‌پرسیدم نماز عید است این یا نماز شام غریبان و این ابیات حافظ در سرم تاب می‌خورد و من همچنان در اندیشه ناگفته‌های آن دیدار انجام نشده…

نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

نقش تو در لوح دل و جان

خنده‌های تو در این روز آخر معنی دیگری داشت. هیچ کس انتظارش را نداشت این قدر زود بیایی. غافلگیرمان کردی و می‌دانم اگر زبان داشتی حتما می‌گفتی:‌«من خوبم» و همه چیز مرتب است.

این روزها صدای تو بیشتر شنیده می‌شود. شیرین‌زبانی‌هایت عمیق‌تر می‌شوند. دستانت با قوت بیشتری روی کاغذ حرکت می‌کنند. استدلالت قوی‌تر شده و حتی پسرک تو را به عنوان همبازی‌اش قبول دارد.

سه ساله شدی. روزگاری تصور سه سالگی‌ات برایم دور می‌نمود. بس که خسته بودم از تنش‌های بسیار دو کودک پشت هم. امروز که خستگی‌هایم خیلی خیلی کمتر شده‌اند باور می‌کنم سه سالگی‌ات را. با گوشت و پوست و خونم باور می‌کنم که تو بزرگ شدی.

خوب یادم هست شبی که قرار بود از شیر بگیرمت. چشمانت را با دقت نگاه می‌کردم. چشمان زیبایی که موقع شیر خوردن پر از حس امنیت و رضایت و شادی بود. برای اینکه خوب به خاطر بسپارم شیرخوارگی‌ات را. بس که ترسیده بودم نکند از این دوران کم خاطره برداشته باشم. در همه این سه سال این بیم با من بود که تو را کمتر دیده باشم و همه سعی‌ام این بود که این گونه نباشد. سه سالگی‌ تو در میان جان و دل ما نقش بسته.

دخترک زیباروی من سه سالگی‌ات مبارک :-*

به استقبال ۹۷

۹۷ شروع شده. یک سال جدید. بچه‌ها بزرگتر می‌شوند. اما هنوز تا بزرگ شدن فاصله زیادی دارند. این یکی از مهم‌ترین درس‌هایی هست که در طی این ۵ سال یاد گرفتم. فهمیدم که رشد کودک خیلی خیلی طولانی‌تر از آن چیزی هست که فکر می‌کردم. ما آدم‌ها یکی از طولانی‌ترین دوران‌های بارداری در میان حیوانات را داریم. اما قطعا در مورد رشد هیچ حیوانی دیرتر از انسان به بلوغ نمی‌رسد.

قبل از اینکه بچه‌ها بیایند، فکر می‌کردم دوسالگی سن مقدسی است. سن مستقل شدن، سن جدا شدن از مادر و اجتماعی شدن. فکر می‌کردم سختی اصلی در دو سال اول است که کودک از نظر جسمی و کلامی ناتوان است. اما حالا می‌فهمم که هر جنبه رشد در مسیرش آرام آرام به سمت جلو حرکت میکند و سرعت پیش‌روی در این مسیر بسیار کندتر از آن چیزی هست که فکر می‌کنیم.

آن موقع که بچه ها کوچک بودند، لحظه شماری می‌کردم برای دیدن پنج سالگی. موقعی که از خیلی لحاظ‌ها کودک رشدش کامل شده است. اما الان می‌دانم که بسیاری از جنبه‌های رشد عاطفی حالت برگشتی دارند و بر اثر تقویت‌کننده‌های محیطی یا فشارها ممکن است تقویت یا تضعیف شوند. یک روز احساس می‌کنم که بهترین بچه‌های دنیا را دارم و روز دیگر فکر می‌کنم از این بدتر نمی‌شد بچه تربیت کرد.

حالا که سعی کرده‌ام نگاهم را تعدیل کنم، منتظر مراحل بعدی رشد نباشم و بپذیرم تا روزی که بچه‌ها یاد بگیرند دستشویی‌شان را سروقت بروند و موقع وارد شدن به خانه لباسشان را پشت در آویزان کنند یا در یک جمع به دیگران سلام کنند، روزهای متمادی باقی مانده است، احساس بهتری دارم. گرچه امید دلپذیر است اما پذیرش شرایط به معنای جلوگیری از شکست‌های پی‌درپی است و تعدیل توقع به مدیریت بهتر شرایط بسیار بیشتر می‌تواند کمک کند.

صدالبته که بالاخره بچه‌ها رشد می‌کنند. هرچند آهسته اما پیوسته رشد می‌کنند و این گونه بود که ما عید خیلی شادتری را پشت سر گذاشتیم. مسافرت دسته جمعی داشتیم و در کل توانستیم اوقات خوشی را در کنار هم داشته باشیم.

پسرک به نسبت پارسال تغییر محسوس در رفتارش داشت. هرچند هنوز از غریبه‌ها فراری است اما با آشنایان نسبتا نزدیک می‌تواند رابطه برقرار کند. حسادتش خیلی کمتر شده و به نظر می‌رسد که می‌تواند احساسش را در بیشتر مواقع کنترل کند. سعی می‌کند رضایت ما را جلب کند و در مواقعی که اذیتی دارد خودش هم تلاش می‌کند که آن را جبران کند. هرچند هنوز تکانه‌های ناگهانی احساسی می‌تواند یک نصفه روز را خراب کند، اما تعداد این اتفاقات خیلی خیلی کمتر شده است.

دخترک اجتماعی ما، همچنان اجتماعی است. اما بشدت قلدری می‌کند و اگر کسی با او مخالفت کند،‌ اگر کتک نخورد شانس آورده. به مدد تجربه بچه اول، تقریبا هیچ تنشی با دخترک نداریم و به قلدری‌هایش اعتنا نمی‌کنیم. دخترک از هر موقعیتی برای یادآوری اینکه «بزرگ شده» استفاده می‌کند. استقلال و توانایی‌اش در انجام خیلی از کارهایش ستودنی است. خیلی بهتر حرف می‌زند. از عبارات و کلمات پیچیده‌تر استفاده می‌کند. هنوز «ر» را تلفظ نمی‌کند و تا حدی جویده حرف می‌زند. سعی می‌کنیم سایه منطق و استدلال قوی پسرک را از مکالماتمان پاک کنیم و با دخترک بیشتر حرف بزنیم و او را به چالش بکشیم.

پ.ن: خودم هم احساس می‌کنم خشکتر از این نمی‌شد نوشت. اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بنویسم. نشد روون بنویسم. اما بهتر از هیچیه. امیدوارم بعد این بیشتر بنویسم.

کاهش پیچیدگی‌های روزانه

اگر کمی به مباحث انسان شناختی علاقه‌مند باشید شاید کم و بیش حال مرا بفهمید. حتی پیش از اینکه کتابی به عنوان «دوران همدلی» را دستم بگیرم دائما در دنیاهای مختلف سیر می‌کردم. وقتی پسرک یا دخترک را در آغوش داشتم به این فکر می‌کردم که برای انسان در حالتی که کودکش را در آغوش دارد راه رفتن در دشت چگونه است؟ بالا رفتن از کوه چطور؟ وقتی پسرکم در اوائل تولد خواهرش بهم می‌چسبید از خودم می‌پرسیدم پیش از این چه اتفاقی می‌افتاده؟ برای موجودی که ذاتا تک‌زا است اما به حکم طبیعت فاصله بین کودکانش زیاد نیست. به حکم طبیعت اولی که راه می‌افتاد دومی بدنیا می‌آید (با احتساب نه ماه بارداری و آمادگی بدن زنان برای بارداری دوم در حوالی ۵ ۶ ماهگی کودک اول). در واقع بیشترین تلاشم برای بازسازی زندگی ابتدایی انسان همراه با توجه نکردن عمیق به توصیه‌های زندگی امروزین بود. به فاصله سنی حداقل سه سال. به توجه عمیق به فرزند. حتی در موقعی که تصمیم گرفتم همزمان با بچه‌داری کار کنم، حجتم برای این تصمیم همان تصاویر مبهم از زندگی انسان‌های اولیه بود. بدون در نظر گرفتن پیچیدگی‌های تحمیلی جامعه مدرن امروز. در واقع تمام تلاشم شد فرار دائمی از زندگی امروز و شبیه‌سازی زندگی‌های ساده‌تر قدیمی. این طرز تفکر به لایه‌های عمیق‌تر هم رسوخ کرد. از مصرف آب گرفته تا خرید وسایل تزیینی برای خانه. حتی یک مدت در این اندیشه بودم که با طلوع آفتاب بیدار شوم و با غروب آفتاب بخوابم.

پس از واقعه دردناک حج ایرانیان یک مسئله دیگر هم به این مسائل اضافه شد. فرار از شهر پرجمعیت. وقتی یک نفر در توضیح آن واقعه دردناک استدلال کرده بود که اساسا حضور در جوامع یا اماکن پرجمعیت خارج از توان بیولوژیک انسان است، من ناگهان تصمیم گرفتم همه چیز را به صورت ‌محلی حل کنم و از اماکن شلوغ و پرازدحام دوری کنم.. از خرید روزانه گرفته تا مهد کودک و حتی محل کار. تصمیم گرفتم از سفرهای بلندمدت داخل شهر تا حد امکان صرفنظر کنم. تصمیم گرفتم کمتر بچه‌ها را در ماشین بنشانم و بیشتر به آن‌ها راه رفتن را یاد بدهم.

در پی همین ایده بود که تا از جوامع مجازی هم تا حدی دوری گزیدم. در کنار زمان محدودی که داشتم احساس می‌کردم ذهن من دیگر گنجایش این را ندارد که بداند مردم فلان استان هند به سیل دچار هستند یا فلان دختر رومانیایی برای انتقام از دوست پسرش چه تمهیدی اندیشیده یا امثال این مسائل. احساس می‌کردم ذهنم گنجایش یاد گرفتن اصول طب سنتی و چینی و مایایی را ندارد. احساس می‌کردم دانسته‌هایم کفاف یک زندگی روزمره را می‌دهد و صد البته که می‌داد.

حالا پس از حدود دو سه سال از پیاده‌سازی این ایده در ذهنم دوباره به این فکر می‌کنم که آیا مسیر درستی انتخاب کرده‌ام؟ مرزهای کاهش پیچیدگی کجاست و در کجا نمی‌توان با جامعه همداستان نبود؟ مشکلاتی که در این مدت برای این کاهش پیچیدگی داشتم از کجا نشات می‌گیرد و آیا می‌توان با وجود دائمی این مشکلات کنار آمد؟

امیدوارم بتوانم به زودی در مورد این مشکلات و احساس نیازم برای برخی موهبت‌های جامعه پیچیده بنویسم.

پس از سال‌ها

پس از سال‌ها مقاومت (سه چهار سال هم سال‌های زیادی محسوب می‌شود در زمانه تغییرات سریع) وارد اینستاگرام شدم. دوستش ندارم. اصلا دوستش ندارم. به نظرم خنده دار است. مردم آنجا عکس می‌گذارند. حالا هر کس راوی است. تا پیش از این سخت بود روایت کردن. چه رسد به روایت با عکس. حالا اما هر کس راوی است. دیشب خواب دیدم یک ترمز بد کردم. همسر در ماشین نبود. اما من در لحظه‌ای که ترمز کردم یاد او افتادم که همیشه به من می‌گوید فاصله‌ات با جلویی کم است. ماشین چپ کرد. من ضربه مغزی شدم. اما از ماشین بیرون آمدم و دویدم به سمت شرکت. دو خانه جلویی شرکت را کامل تخریب کرده بودند. این تصویر هم تآثیر حسرت روزانه‌ام است از بلایی که به جان این شهر افتاده و پشت سر هم خانه‌های زیبای قدیمی را تخریب می‌کند و به جایش خانه‌های سنگی با نمای رومی می‌نشاند. یا شاید تأثیر روایتی باشد که همسر از تخریب مسجد علی‌اللهی‌ها در قم داشته است. نمی‌دانم.

اما در شرکت مهدی بود. مهدی ۸ سال پیش در شرکت بود. الان مدت‌هاست که رفته. مرا به بیمارستان برد. داشتم حرف می‌زدم. سرم داد زد که با این وضعیت بهتر است حرف نزنی. اما انگاری حریص بودم به حرف زدن. داشتم به خواهرم از کارهای نکرده‌ام می‌گفتم و به او می‌گفتم که بنویسد. نمی‌دانم امید به زنده ماندن داشتم یا برای اینکه نمای بهتری برای وارثانم به جا بگذارم. دوست داشتم از کارهای نکرده بگویم.

حالا در اینستاگرام می‌چرخم و به کارهای نکرده‌ام فکر می‌کنم و به اینکه الان زنده‌ام و نمی‌دانم کی خواهم رفت.

مرگ و رنج و تفنگ

شاید عنوان مناسبی برای یک پست در یک وبلاگ کودکانه نباشد. اما بالاخره مرگ هم قسمتی از زندگی است. قسمتی که هر کودکی بالاخره با آن آشنا می‌شود.

روزی از روزهایی که به چهار سالگی پسرک نزدیک بودیم، یک روز تقریبا شاد در تعطیلات نوروز، نزدیک سد آقاسید شریف، پسرک بی‌مقدمه (یا حداقل بدون مقدمه در ذهن من) به من گفت: «مامان…مامان اگه تو یه روز بمردی من خیلی ناراحت می‌شم.» من مانده بودم چه بگویم. در خانه‌ای که او بزرگ شد تا آن روز مرگ یک واقعیت سانسور شده بود. در تمام قصه‌ها، دیالوگ‌ها، کارتون‌ها و در تمام افکار مرگ پنهان شد. پشت افعال رفتن و مریض شدن و امثال آن. تا آنجا که پسرک خوش سرزبان ما با آن دایره وسیع واژگانش هنوز کامل بلد نیست دو فعل مردن و کشتن را صحیح بکار ببرد. قرار بود تا پنج سالگی‌اش صبر کنیم. اما آن روز من کیش و مات شدم.
نتوانست بگوید اگر روزی «بمیری» و گفت اگر روزی «بمردی». با این حال گفت آنچه را که در ذهنش بود. چند لحظه اول بهت زده بودم. در صندلی جلو نشسته بودم و پسرک در صندلی عقب بود و ماشین در حال حرکت. نشد که در آغوشش بگیرم. اما کلی دلداری‌اش دادم. درست یا غلط گفتم من هنوز خیلی جوانم. دوستت دارم و به این زودی‌ها نمی‌میرم. چیزی نگفت. شاید برایش سهمگین‌تر از آن بود که با دلداری‌هایم آرام بگیرد. شاید هم در دنیای کودکانه اش آن را دور دید و خیالش راحت شد. اما جای حرفش روی دلم ماند. بغضی که در گلویم گیر کرد. و چیزی که روبرویم مجسم شد.
« پس تو در تنهایی‌ات گاهی به مرگ فکر می‌کردی؟» تصورش هم سخت بود. یعنی این قدر نزدیک شدی به دنیای بزرگترها؟ به حس آشنای ترس از مرگ عزیزان.
و از سختی‌های پدر و مادر بودن تلاش ناکام آن‌ها برای ساختن قصری است روی ابرها که در آن رنجی نباشد و شادی حاکم بلامنازع آن باشد. آه از آن روزی که کودکان قد می‌کشند و قدشان بلندتر از دیوارهای قصر کوچک ما می‌شود.
چند هفته بعد:
تولد چهار سالگی‌ات را برگزار می‌کنیم. مهمان‌ها می‌آیند. تو از بیرون پسری. شاید عمه و خاله و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بدانند که چگونه پسری هستی. اما مهمان‌ها اغلبشان نمی‌دانند و این بار یکی از کادو‌ها تفنگ است. بماند که یکی دو ماهی بود که پسرک فهمیده بود که تفنگ فقط وسیله آبپاشی نیست. اما حالا یک تفنگ با چندتا تیر. این را کجای دلم بگذارم. من از این موجود نفرت داشتم و دارم. نمی‌دانم کدام احمقی اولین بار به ذهنش رسید که پسربچه‌های کوچک باید تفنگ بازی کنند. باید نقش تفنگ بازی را در بازی‌هایشان تکرار کنند تا شاید در بزرگسالی تفنگدار خوبی شوند. حالا این پسرک هست و این فعل «کشیدن» ( به ضم کاف) که دائم در خانه تکرار می‌شود. فقط خودم را کنترل کردم که هیچ واکنشی نشان ندهم تا زمانی که تازگی تفنگ از سرش بیفتد.
دوباره چند ماه قبل:
اولین باری که خواست بگوید «تحمل» را خوب یادم هست. در ماشین در مسیر کلاس موسیقی بودیم. حرف از گرسنگی بود و پسرک تلاش کرد که بگوید اشکال ندارد. تممحل می‌کند. و سریع اصلاح کرد. تحمل می‌کنم.
پسرم یک قدم به دنیای زشت و زیبای ما نزدیکتر شدی. تفنگ و مرگ و رنج و زندگی. تا تو خود چه معنی‌ای به آن‌ها بدهی و با آن‌ها برای خودت چه جملاتی بسازی.

لباسی که به قامت من خوش ننشست

حس روباتی را دارم که اتصالات مدارهایش به هم ریخته. ذهنم آشوب است. آشوب. نمی‌توانم بفهمم ایراد از کجای کار است. احساس گمگشتگی دارم. میان این همه مسئله و بدتر از همه اینکه بشدت احساس می‌کنم خودم را گم کردم. در میان همهمه دائمی ذهنم گاهی بدنبال خودم می‌گردم. چرا این دگردیسی را نمی‌بینم. احساس می‌کنم یک تابع ناپیوسته هستم. یک منحنی تا سال ۸۲. از ۸۴ همه چیز عوض شد. پاره پاره شدم. اما دوباره توانستم خودم را رسم کنم و یکپارچه شوم. تا ۹۲ که دوباره همه چیز به هم ریخت و دگرگون شد. از آن موقع احساس می‌کنم ذهنم سیال شده. هیچ شکلی ندارد و حتی هیچ شکلی نمی‌پذیرد. افکار پاره پاره، ذهن آشفته، شخصیت ناشناخته. چهار سال است در این وضعیت دست و پا می‌زنم. احساس می‌کنم بچه دار شدن حق من نبود. من خودم را بد شناختم. در کنار تمامی محاسن داشتن یک خانواده بزرگ آن «من» استحقاق این وضعیت را نداشت. این جدال دائمی با زندگی مادرانه آخر روزی مرا بد از پا در می‌آورد.

میان گذشته و آینده

پسرک بزرگ می‌شود. قدم به قدم به دنیای بزرگترها نزدیک‌تر می‌شود. روز به روز بیشتر شبیه ما می‌شود. گرچه هنوز کودک است اما شخصیتش هر روز بیشتر شکل می‌گیرد. من در او می‌نگرم. او را که می‌بینم جایی حوالی کودکی‌ام برایم زنده می‌شود. اولین تصویر از کودکی‌ام دویدن است. دویدن و دویدن. آزادی. اما شاید اولین تصویر کودکی پسرک این نباشد. و بلند بلند شعر خواندن‌هایم. چیزی که پسرک از آن فراری است بخصوص در میان جمع. هر چه باشد ما دو کودک بودیم و هستیم و قطعا تفاوت داریم. اما چیزی که برایم آشناست میل زیاد به خواندن و شنیدن، گفتن و شنیده شدن است. و فرار از نقاشی. تلاشم برای تصویر کردن کودکی پدر قطعا زیاد موفق نیست. اما فکر می‌کنم به همه ناشناخته‌هایی برای من که در وجود او هست. میراث از پدر و پدران و مادرانش. میراث از پدران و مادرانم که در من نیست و در پسرک هست. آن چیزهایی که در ما هست و در او نیست. یک فضای نامتناهی از آنها که الان نیستند اما در وجود پسرک متبلور شدند. یک مسیر ناآشنا که پیش روی ماست برای شکل دادن و شکل پذیرفتن.
همه اینها زمانی به ذهنم رسید که داشتم مطلبی درباره تشخیص شیوه یادگیری در کودکان می‌خواندم. تقریبا برایم واضح بود که پسرک یک یادگیرنده شنیداری است.
از بازی‌های مورد علاقه‌اش که خیال بازی است با موضوعات مختلف. از اینکه از دوران نوپایی بشدت به کتاب خواندن علاقه داشت و هنوز هم علاقه دارد. از اینکه با دقت کامل کارتون می‌بیند و تقریبا تمام دیالوگ‌ها را از بر است. از تفاوت فاحشی که احساس می‌کنم با خواهر کوچکترش دارد و حتی با دیگر بچه‌های فامیل در فعالیت‌هایی مثل کتاب خواندن و کارتون دیدن. فکر می‌کنم شناخت این مسئله به والدین کمک می‌کند بهتر بتوانند برای گذران وقت با فرزندشان برنامه بریزند. هم اینکه بدانند فعالیت مورد علاقه فرزندشان چیست؟ هم نقاط ضعف را با آگاهی پر کنند و هم اینکه برای یادگیری مؤثر از چه روشی استفاده کنند.

اثبات تدریجی یک نظریه

برای مایی که بیشتر در محیط‌های علمی رشد کردیم پذیرش حرف‌های به ظاهر غیرعلمی بزرگترها خیلی راحت نیست. و برای ما که به اندکی اختیار در زندگی اعتقاد داریم پذیرش جبر آسان نیست.

به نظرم یکی از زیبایی‌های مادر یا پدر شدن تحولات اعتقادی است که در نتیجه مشاهده رشد بچه‌ها در والدین ایجاد می‌شود.

اعتقاد به شخصیت. شخصیتی که از ویژگی‌های مادرزادی کودک سرچشمه می‌گیرد. نمی‌دانم نام علمی آن چیست. من اسمش رو می‌گذارم شخصیت. حتی تا زمانی که بچه دوم نداشتم پذیرش شخصیت برایم سخت بود. حالا دخترک من بیست ماهه است و من تفاوت‌ها را احساس می‌کنم. گاه به عقب برمی گردم و سال دوم زندگی پسر را از نظر می گذرانم و با دختر مقایسه می‌کنم.

نخستین تفاوت فاحش را در یکی از کتاب‌های اما دیدم. اما یا ‌emma عنوان یک مجموعه ۴ جلدی است که برای نوپاها تالیف شده است. کتاب در کل بسیار دوست داشتنی است و به نظر من (با تجربه دو کودک) برای خواندن در بازه ۱۸ ماهگی تا ۲۴ ماهگی عالی است. این ۴ جلد شامل اما گریه می‌کند، اما می‌خندد، اما غذا می‌خورد و یک روز با اما می‌باشد. پسرک خواندن «اما گریه می‌کند» را رد می‌کرد. همیشه و همیشه سه کتاب دیگر را پیشنهاد می‌کرد و از خواندن یک جلد دیگر فرار می‌کرد. من هم اصرار نمی‌کردم. اما همان چندباری که برایش خواندم حس کردم اضطراب و ترس به سراغش آمده است. با اینکه کتاب نسبتا اصلا غمگین نبود. یکجا بستنی اما افتاده بود و اما گریه می‌کرد. یک جا پای گربه‌اش کمی زخم شده بود و ….

پسرک نه فقط درباره این کتاب، بلکه درباره همه کتاب‌ها و فیلم‌ها و قصه‌هایی که ردپایی از ترس یا اضطراب یا غم داشت مقاومت می‌کرد. خوب یادم هست حوالی تولد ماهور برایش یک فیلم از حیوانات می‌گذاشتم. یک فیلم از سری فیلم‌های بی‌بی انیشتن که برای سنش مناسب بود. یکجایی از فیلم حرکت نسبتا آهسته دویدن زرافه‌ای را نمایش می‌دهد. پسرک هر بار که این صحنه را دید از من پرسید مامان این زرافه چرا تنهاست و هنوز هم پسرک ما از تنهایی بشدت می‌ترسد.

وقتی پسرک را دعوا می‌کنم احساس می‌کنم همه دنیا سرش خراب شده است. گریه می‌کند از ته دل. برای سپری کردن چند دقیقه در اتاق خانه را روی سرش می‌گذارد و کلا نمی‌توان خیلی راحت بهش چیزی گفت.

ولی حالا ما دختری داریم که اگریک موقعی مثلا بخواهیم دعوایش کنیم که به چاقو دست نزن زل زل به ما نگاه می‌کند و گاهی می‌خندد و عین خیالش هم نیست. دختری که بین ۴ جلد کتاب‌های اما، « اما گریه می‌کند» را انتخاب می‌کند و با دقت نگاهش می‌کند. پای پیشی را که اوخ شده می‌بوسد و برایش آروزی سلامتی می‌کند و از کنار قضیه رد می‌شود.

من در این جا یاد حرف‌هایی می‌افتم که درباره گذران وقت مادر با کودک می‌گویند. اینکه وقت بگذرانید تا کودکتان آرامش بیابد و احساس امنیت کند. به وقت های بسیاری که با پسرک گذراندم و همین طور وقت‌های کمی که با دخترم گذراندم و نتیجه‌ای که در حال مشاهده آن هستم و نظریه‌ای که برایم در حال اثبات است، به همه این‌ها فکر می‌کنم.