نقش تو در لوح دل و جان

خنده‌های تو در این روز آخر معنی دیگری داشت. هیچ کس انتظارش را نداشت این قدر زود بیایی. غافلگیرمان کردی و می‌دانم اگر زبان داشتی حتما می‌گفتی:‌«من خوبم» و همه چیز مرتب است.

این روزها صدای تو بیشتر شنیده می‌شود. شیرین‌زبانی‌هایت عمیق‌تر می‌شوند. دستانت با قوت بیشتری روی کاغذ حرکت می‌کنند. استدلالت قوی‌تر شده و حتی پسرک تو را به عنوان همبازی‌اش قبول دارد.

سه ساله شدی. روزگاری تصور سه سالگی‌ات برایم دور می‌نمود. بس که خسته بودم از تنش‌های بسیار دو کودک پشت هم. امروز که خستگی‌هایم خیلی خیلی کمتر شده‌اند باور می‌کنم سه سالگی‌ات را. با گوشت و پوست و خونم باور می‌کنم که تو بزرگ شدی.

خوب یادم هست شبی که قرار بود از شیر بگیرمت. چشمانت را با دقت نگاه می‌کردم. چشمان زیبایی که موقع شیر خوردن پر از حس امنیت و رضایت و شادی بود. برای اینکه خوب به خاطر بسپارم شیرخوارگی‌ات را. بس که ترسیده بودم نکند از این دوران کم خاطره برداشته باشم. در همه این سه سال این بیم با من بود که تو را کمتر دیده باشم و همه سعی‌ام این بود که این گونه نباشد. سه سالگی‌ تو در میان جان و دل ما نقش بسته.

دخترک زیباروی من سه سالگی‌ات مبارک :-*

یک پیش نویس منتشر نشده

دستش رو می‌ذاره روی بینی‌اش و می‌گه: «این نوز منه» 😀

رفتیم خونه یه دوستی مهمونی. من و دخترک خیلی خانمانه. توی آسانسور طبقه دوم رو فشار می‌دم. در حالی که چیزی هم نگفتم. بی‌مقدمه می‌گه:‌«مامان این دوئه؟»

بر خلاف پسرک، دخترک علاقه خیلی خاصی به نقاشی روی در و دیوار داشت و دارد. اوائل دائم در حال پاک کردن دیوارها بودم اما الان بی‌خیال شدم. از وقتی هم که ماژیک خریدیم، دخترک عشق ماژیک شده است. اوائل به صورت یک سرگرمی لوکس ماژیک بهش می‌دادم. اما چندماهی هست که همه جای خانه ماژیک پیدا می‌شود. ۱۲ عدد ماژیک که ممکن است یکی شان زیر سینک باشد و یکی‌شان در تخت ما. خلاصه دخترک همیشه و همیشه ماژیک بدست یا خودش را رنگ می‌کرد یا دیوار را. گاهی هم روی کاغذ چیزی می‌کشید. حدود ۲ ماهی هست که می‌تواند شکلک بکشد. تا اینکه بالاخره چند روز پیش یک آدمک کشید. حتی خودم هم باورم نمیشد. پسرک نزدیک ۳ سال بود به ضرب و زور یک آدمک می کشید. حالا دخترک به فاصله یک ماه از دوسالگی چنین نقش زیبایی بر کاغذ می‌نگارد. نتیجه همه آن نگارگری‌های روی دیوار شد این:

و این هم روایت عمه کوچیکه از نقاشی دخترک

ماهور اول کله رو کشید و من کلی ذوق کردم. بعد عمو گفت ماهور تنش کو؟ چرا تن نداره؟
و من هی به عمو اشاره می کردم که ول کن، بچه انقدری همین هم کشیده، خوبه.
ماهور هم می گفت تنش نیست.
یه کم گذشت و یه تلاشی کرد و تنش رو کشید و گفت این هم تنشه. بعد دوباره عمو اصرار کرد که پس چرا دست نداره؟ ماهور هم مجبور شد دو تا خط از دل نی نی بکشه و بگه اینم دستاش

پ.ن: پسرک در سن دخترک که بود خیلی علاقه‌ای به نقاشی نداشت. اما الان برای خودش نقاش قابلی شده. هر روز که می‌روم دنبالش لحظه شماری می‌کنم برای دیدن نقاشی‌ای که برایم کشیده است.

دو سال و یک ماه و چند روز

روی یک کاغذ، طرح یک بلز را کشیده‌ بودیم. آخر شب بود. داشتم مسواک می‌زدم. دیدم دخترک نشسته سر این کاغذ و برای خودش تکرار می‌کند:‌«فا، سل، لا، سی»


چند روز پیش پسرک رفته بود محل کار پدر. تنها برگشتم خانه. دخترک در را باز کرد. گفت:‌« سلام مامان». بعد سرک کشید به بیرون در و گفت «داداشی کو؟» (جوری این جمله را ادا کرد که همزمان من و پرستار خیز برداشتیم برای بغل کردنش»


داشتیم خیال‌بازی می‌کردیم. یک بازی خاص پسرک که به آن می‌گوید «بچه‌بازی». ما بچه می‌شویم و او بابا. ما از این بازی به عنوان تکنیک رفتاردرمانی استفاده می‌کنیم (به توصیه مشاور البته). وسط بازی من و همسر شروع کردیم دعوا کردن. به این ترتیب که مثلا همسر یک اسباب بازی را که من می‌خواستم به من نمی‌داد و بعد با وساطت پدر (پسرک) آن اسباب بازی به دختر (یعنی من) رسید و دست همسر خالی شد. خودمان ترسیده بودیم که دخترک خیلی نداند این یک بازی است و دعوای ساختگی من و همسر را جدی بگیرد. اما انگار کمی فهمیده بود. تا اواسط بازی هاج و واج نگاه می‌کرد. اما از یک جایی به بعد (در واقع از همین جا) وارد بازی شد. یک اسباب بازی داد دست پدرش و لبخند زد که دلش نشکسته باشد.

به زبان دوسالگی

ماهور در حال بازی با چندتا عروسکش هست. یهو یه صدایی بلند میشه. انگاری بین عروسک ها دعوا شده. بعد صدای ماهور رو می شنوم که میگه اصن منه (اصلا مال منه).
عمه‌اش چندتا عروسک دست ساز مرغ و خروس درست کرده. ماهور اونا رو برمیداره از زبون یکی اشون که مثلا جوجه است به اون یکی می‌گه:‌« مامان مغ… دونه میهام».

یکی از شیرین زبونی‌های خاصش توصیف شباهت دو چیز به هم هست. با اشاره به اون دو چیز می‌گه «همینه… همینه»

دو سه هفته‌ای هست فعل ترسیدم رو یاد گرفته و هر وقت کارتونی ببینه که یه کم بترسه یا مثلا نزدیک یه حیونی بشه میگه «ترسیدم… بغل»
دایره واژگانش نسبتا خوبه. سازه‌های جملاتش متنوع‌تر و پیچیده‌تر می‌شه. اما هنوز یه سری حروف رو خوب نمی‌گه و داریم باهاش کار می‌کنیم.
تصورش از خانواده همیشه یه تصور چهار نفره است. وقتی براشون نقاشی می‌کشم و همراهش قصه‌اش رو هم می گم خیلی مواقع درخواست می‌ده که آجی هم بکشم. مثلا آجی حلزون یا آجی بزی یا آجی هاپو. همیشه هم آجی عضو کوچکتر خانواده است.
موقع انتخاب از بین اشیا اگر در حالت صلح باشند، خودش می‌ره سراغ شی کوچکتر. اما اگر در حال دعوا و کل انداختن باشن اصرار می‌کنه که حتما بزرگترین شی رو برداره. گاهی حالت افراطی پیدا می‌کنه و مثلا اجازه نمی ده که براش هندونه رو خرد کنیم و همه زورش رو می زنه که از حرفش هم برنگرده.

داستان تولد دخترک

امروز صبح که بیدار شدم، پرده‌ها کشیده بود. فکر کردم هنوز ساعت ۶ است. یاد دو سال پیش افتادم. یادم نیست همان اول متوجه پاره شدن کیسه آب شدم یا وقتی رفتم دستشویی. به هر حال خیلی زود حدس زدم باید بروم بیمارستان. در کمال آرامش وسایلم را جمع کردم. همسر را بیدار کردم و آماده شدیم که برویم بیمارستان.

این بار با دفعه قبل فرق داشت. منهای تجربه و نبود درد، این بار موقع ترک کردن خانه من به اتاق رفتم و با یک پسر کوچولو وداع کردم. همه نگرانی‌ام الان او بود و نه خودم. اولین روزی که به طور کامل من را نمی‌بیند. از همان لحظه دلم برایش تنگ شده بود.

شب قبل مادر و برادرم به خانه ما آمده بودند تا با هم به گردش برویم. هنوز ده روز تا روز موعود مانده بود. چه کسی فکر می‌کرد دخترک اراده کند ده روز زودتر بیاید. آن هم در روز تعطیلی که هیچ کس نیست. فقط شانس آورده بودم مادرم بود.
رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در راه بنزین زدیم و من فکر می‌کردم اگر الان درد شدید داشتم چه می‌شد. حتی یک تاکسی جلویمان بود و با کارگر پمپ بنزین دعوایش شده بود و ما را کلی معطل کرد.
رسیدیم بیمارستان. از در اورژانس وارد شدیم. پزشک شیفت معاینه ام کرد و تایید کرد که کیسه آب پاره شده. اما غیر از این هیچ علامت دیگری در کار نبود. معلوم نبود چقدر آنجا باشم. دلم پیش پسرک بود. پسرک به مادرم عادت نداشت. زنگ زدیم به خواهرم و بیدارش کردیم و سپردیم که حتما برود خانه مان.
حوالی هفت وارد زایشگاه شدم. لباس پوشیدم و آبمیوه و کیکی که همسر خریده بود را به عنوان صبحانه خوردم.
حالا من مانده بودم و انتظار. همسر پشت در نشسته بود و منتظر. فکر می‌کردم دست به کار می‌شوند و آمپول فشار می‌زنند. اما قرار نبود کسی دخالتی در روند زایمان داشته باشد. انتظار و انتظار. قدم زدم. بروشورهای روی دیوارها را خواندم. روی گوشی‌ام مطلب خواندم. اما انگاری زمان نمی‌گذشت.
حوالی ساعت ۹:۳۰ حالم به هم خورد و همه آن کیک‌ها را بالا آوردم. اما کلی سبک شدم. در این میان با ماما رفیق شده بودم. یک مامای بسیار مهربان که از بخت خوش من آنجا کشیک بود. نمیدانم چه چیزی بین من و همسر دیده بود یا دلش برای تنهایی من سوخته بود که اجازه داد همسرم هم وارد زایشگاه شود. کلی فضا عوض شد. انگاری تحمل انتظار دونفری راحتتر است.
با اقداماتی که ماما انجام داده بود کم کم احساس درد می‌کردم. دردهای خیلی ضعیف. خوشحال بودم که وارد پروسه زایمان شدیم و انتظار به پایان نزدیک تر می‌شود. دلم پیش پسرک بود که الان بیدار شده و می‌بیند که من و پدرش کنارش نیستیم. خواهرم به او رسیده بود و می‌گفت که حالش مجموعا خوب است.
با همسر وارد اتاق زایمان شدیم. همان اتاقی که پسرک در آن بدنیا آمده بود. همسر آن اتاق را یادش بود. اما من به خاطر درد شدید هیچ چیز به خاطر نداشتم. می‌گفت فقط جهت تخت‌ها عوض شده بود. حس جالبی بود. تقریبا پس از دوسال دوباره همان فضا.
ماما با دقت همه شرایط را چک می‌کرد. گاهی من از این همه دقتش می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شاید مشکلی باشد. بخصوص که ده روز زودتر از موعد مقرر در حال زایمان بودم و می‌ترسیدم این جلو افتادن به دلایلی باشد. یکبار دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم آیا مشکلی هست. خندید و گفت هیچ مشکلی نیست. کمی خیالم راحت شد اما نه کامل.
شلنگ گاز خنده را داده بودند دست همسر و هروقت درد می‌آمد باید دست به کار می‌شد و سری تنفسی‌اش را می‌گذاشت روی صورتم. خیلی کار خوبی کرده بودند. با او رودربایسی نداشتم و به دستش چنگ می‌انداختم برای تنفس کمی گاز تا دردم آرام بگیرم. دردها از حوالی ساعت ۱۰ شروع شده بودند. نمی‌دانم با چه فاصله‌ای. اما درد بود و دائم فاصله بین دردها کم و کمتر می‌شد. در این فاصله سه نفری حرف می‌زدیم. چیزهایی می‌گفتیم و گاهی می‌خندیدیم. ماما از یک رایحه خوشبو کننده استفاده کرد که معتقد بود باعث کاهش درد می‌شود. هرچند من تغییر خیلی خاصی احساس نکردم اما در کل خوشایند بود. وقتی دردها بیشتر شد دستگاه ماساژدهنده آورد و مکنده‌های آن را حوالی کمرم وصل کرد که این یکی به همراه گاز خنده خیلی در کاهش احساس درد کمک ‌می‌کردند.
ده دقیقه مانده بود به ساعت یازده که دکتر هم آمد. با سابقه خوش‌زایی قبل دکتر تقریبا خیالش راحت بود. زیادی آرامش داشت.
خوشبختانه درد خیلی طول نکشید و حوالی ساعت یازده دخترک بدنیا آمد. این بار هوشیارتر بودم. بر خلاف دفعه قبل که فقط نگران خودم بودم. این بار سرک کشیدم که تا دخترک را ببینم. بر خلاف پسرک گریه کرد. از ماما خواهش کردم که دخترک را به خودم بدهند. اما گفتند اول باید بپوشانیمش. گذاشتنش زیر هیتر. پدر ازش فیلم و عکس گرفت. در یک پارچه شبیه گاز پیچیدنش و دادنش به من. دائم قربان صدقه‌اش رفتم و بهش خوشآمد گفتم. میان من و همسر بود و ما از داشتنش خوشحال بودیم.
داستان زایمان تمام شد. داستان زندگی‌ شروع شد.

شب بخیر کوچولو

کنارم دراز می‌کشد. چندبار می‌بوسدم. دستان کوچکش را به دور گردنم می‌اندازد و با آن زبان کوچکش می‌گوید: خیخی دوس دام (خیلی دوستت دارم). تمام وجودم در یک لحظه متوقف می‌شود.

دوستت دارم دخترک زیباروی شیرین زبان :-*

حرف می‌زند؟

دخترک بیست ماهگی را پشت سر گذرانده. پسرک به این سن که بود افعال را صحیح صرف می‌کرد. پسرک اولی بود و دخترک دومی. هرقدر هم که بخواهم مقایسه نکنم نمی‌توانم. نگران بودم و هنوز هم کمی هستم. بخصوص با دو مورد اختلال گفتار در هر دو فامیل.

به خاطر پسرک تلویزیون رو گاهی روشن می‌کردیم. همان را هم ممنوع کردیم. کتاب بیشتر خواندیم. لالایی خواندیم. این‌ها کارهایی هست که در طی دوماه اخیر بیشتر و بیشتر انجام دادیم تا شاید دخترک حرف بزند. حالا پس از گذشت دوماه دخترک بهتر شده. خیلی بهتر شده. البته که شاید کارهای ما خیلی هم تاثیری نداشته‌اند. شاید سن و گذر زمان موثرتر بوده باشد. اما نمی‌توانستیم بی‌تفاوت باشیم. چند روز پیش از یک مشاور شنیدم که گفتار بچه‌های اول با بچه‌های بعدی متفاوت است. بچه‌های اول سخن گفتن را از والدین خود می‌آموزند. بچه‌های بعدی از بچه‌های بزرگتر و به همین دلیل دیرتر زبان باز می‌کنند و کلماتشان وضوح ندارد. خیالم کمی راحت شد. هر چند همچنان با همان فرمان با دخترک تمرین می‌کنیم.

تقریبا ده روزی است که ماهور جملات دو کلمه‌ای می‌گوید. مثلا مجی (ماژیک) دوست. یعنی ماژیک دوست دارم. چند فعل را به صورت امر بکار می‌برد. ایا (بیا) – بشین- ایخ (ریخت) – اومد- تموم شد. کلمات زیادی را تلفظ می‌کند. تلاش می‌کند که تکرار کند. بله و سلام را دلنشین می‌گوید و وقتی این‌ها را می‌گوید دلمان غنج می‌رود.

بیرون از شمار

ماهور تو بزرگ شدی. آنقدر که از حساب من خارج شده که چه کلماتی می گویی و چه کارهایی می کنی و چه چیزهایی را می فهمی. حالا می‌گویی انا (انار) چی (شیر) آب، بابا، مما (مامان)، میا (گربه) دب دب (به همه چیزهای ترش مثل لیمو) خخخخ (خواب) هبی (هویج) د (دست) د (در) با (باز) با (بالا) با (پا) با (جوراب) اف (کفش) هممم (غذا) دشی (دستشویی) هبا یا چیزی شبیه این (فرهاد) عییی (علی) هیی (هادی) هدا یا hada (هدی) نما (نماز) نایی (نازی)
صدای چند حیوان را خیلی راحت می‌گویی
بع بع، جی (جیک)، ممم (ما) میا (میو میو) قوقو (قوقولی) هاپ
اعضای بدن که می‌توانی به راحتی پیدا کنی
گوش، دست، پا، چشم، بینی، دهان، دندان، مو، ناف، انگشت
به غیر از چشم این اعضا را روی بدن دیگران هم نشان می‌دهی. اما اگر بگوییم مثلا چشم بابا کو باز چشم خودت را نشان می‌دهی
از خواب که بیدار می‌شوی گریه نمی‌کنی. بازی قایم موشک را خیلی دوست داری. بازی با توپ را هم همین طور. این روزها دستت یک مداد هست و دائم در حال نقاشی کردن هستی. دوست داری با قیچی کار کنی اما هنوز نمی توانی آن را باز و بسته کنی. مثل فرهاد عاشق حیوانات هستی. در پارک سنگ بازی و خاک بازی را خیلی دوست داری. پله را هم همین طور (البته من هم پله را خیلی دوست دارم. معلومه نه :D)
در خانه الان ۶ جفت دمپایی داریم برای تو و داداشت. از بس که تو عشق پا کردن دمپایی و کفش هستی.
در کل دیدی که الان من به تو دارم یک دختر شاد و زبر و زرنگ است. روزهای پیش رو را این طور تصور می کنم و خوشحالم 🙂

الفرار

یکی از مکررترین لحظات بچه داری لحظاتی است که نمی‌توانی جلوی خنده‌ات را بگیری.
باز یکی از این لحظات برای من، لحظه فرار فرهاد است. موقعی که فرهاد سهوا و البته گاهی عمدا بلایی سر ماهور می‌آورد و صدای گریه ماهور می‌آید. من خودم را دوان دوان به موقعیت حادثه می‌رسانم و فرهاد را می‌بینم که دوان دوان موقعیت را ترک می‌کند. دیگر اینقدر خنده‌ام گرفته که نمی‌توانم دعوایش کنم.
خودش هم پشیمان است. دیگر چه باک 🙂

یک سال

دخترک سلام؛

بعد یک سال من کلی حرف ناگفته از تو دارم که قطعا نمی‌توانم همه آن‌ها را در اینجا بنویسم. از روزی که تصمیم گرفتی که بیایی تا امروز که یک ساله می‌شوی، زندگی ما روی ریتم تند است. آنقدر تند که مجالی برای نوشتن نیافتم. چقدر در این یک سال لحظه‌هایی که فرصت شد یک دل سیر نگاهت کنم کم بود. لحظه‌هایی که بتوانم یک بغل طولانی تو را داشته باشم کم بود. چقدر دلم می‌خواهد این یک سال برگردد و من بیشتر برای تو مادری کنم. بیشتر ببوسمت. بیشتر ببینمت. بیشتر در آغوشت بگیرم. بیشتر لمست کنم. می‌دانم که نمی‌شود. می‌دانم که در کنار یک کودک دیگر لحظه‌ها چقدر کوتاهند. لحظه‌هایی که وقتی دونیم می‌شوند طعنه به ثانیه می‌زنند.

دخترم؛ گفتنی‌ها کم نیست. اما شاید الان در این وقت تنگ تا تولدت فقط یک چیز ارزش گفتن داشته باشد. از تو متشکریم برای بودنت. تک تک لحظه‌های بودنت. برای کامل کردن شادی‌مان. برای وسعت خوشبختی‌مان. برای امتداد کودکی‌های خانه‌مان. برای ابدی کردن پیوند و زندگی‌مان. از تو متشکریم.