خندههای تو در این روز آخر معنی دیگری داشت. هیچ کس انتظارش را نداشت این قدر زود بیایی. غافلگیرمان کردی و میدانم اگر زبان داشتی حتما میگفتی:«من خوبم» و همه چیز مرتب است.
این روزها صدای تو بیشتر شنیده میشود. شیرینزبانیهایت عمیقتر میشوند. دستانت با قوت بیشتری روی کاغذ حرکت میکنند. استدلالت قویتر شده و حتی پسرک تو را به عنوان همبازیاش قبول دارد.
سه ساله شدی. روزگاری تصور سه سالگیات برایم دور مینمود. بس که خسته بودم از تنشهای بسیار دو کودک پشت هم. امروز که خستگیهایم خیلی خیلی کمتر شدهاند باور میکنم سه سالگیات را. با گوشت و پوست و خونم باور میکنم که تو بزرگ شدی.
خوب یادم هست شبی که قرار بود از شیر بگیرمت. چشمانت را با دقت نگاه میکردم. چشمان زیبایی که موقع شیر خوردن پر از حس امنیت و رضایت و شادی بود. برای اینکه خوب به خاطر بسپارم شیرخوارگیات را. بس که ترسیده بودم نکند از این دوران کم خاطره برداشته باشم. در همه این سه سال این بیم با من بود که تو را کمتر دیده باشم و همه سعیام این بود که این گونه نباشد. سه سالگی تو در میان جان و دل ما نقش بسته.
دخترک زیباروی من سه سالگیات مبارک :-*