سالی که انتظارش را می‌کشیدم

از روزی که پسرک بدنیا آمد منتظر سال ۹۸ بودم. بهاری که پسرک ۶ ساله می‌شد و تابستانی که من ۳۴ ساله می‌شدم و پاییزی که او به مدرسه می‌رفت. شروع مدرسه قطعا دوران نویی بود. گذشته از شیرخوارگی و نوپایی و کودکی و پیش دبستانی و قدم بزرگی به سوی دنیای بزرگ و احتمالا استقلال بیشتر.

همه نکته در همین استقلال نهفته است. استقلال آن‌ها به معنای آزادی عمل من بود. هرچند که به قول معروف دردسرها بزرگتر می‌شوند اما واقع امر این است که مادرها و پدرها کمتر فقط مشغول بچه‌ها خواهند بود.

روزی برایم داشتن یک پسر ۶ ساله و یک دختر ۴ ساله آرزویی دور بود. روزی که دخترک بدنیا آمده بود. یک پسر دو ساله و یک ماهه و یک نوزاد همراه من بودند. همیشه چسبیده به من و همیشه در کنار من و تک تک لحظه‌های من. چشم باز می‌کردم پسرک را می‌دیدم و وقتی غلت می‌زدم دخترک را در آغوشم می‌یافتم. راه که می‌رفتم اسباب‌بازی‌ها در پایم فرو می‌رفت و غذا که می‌خوردم به دستشویی احضار می‌شدم. همه لحظه‌هایم پر بود از بچه‌داری.

اما حالا آن لحظه‌های دور در شرف تحویل است. فروردین که دامن جمع کند تولد پسرک است. دخترک پیش از تابستان ۴ ساله می‌شود. حالا می‌توانیم دست در دست هم راه برویم. پا به پای هم رکاب بزنیم. چشم در چشم هم شعر بخوانیم. رخ به رخ یکدیگر بنشینیم و صبحانه بخوریم. آری بهار ۹۸ است و فصل تازه‌ای در حال شروع است. فصل ناب کودکی 🙂

یک پیش نویس منتشر نشده

دستش رو می‌ذاره روی بینی‌اش و می‌گه: «این نوز منه» 😀

رفتیم خونه یه دوستی مهمونی. من و دخترک خیلی خانمانه. توی آسانسور طبقه دوم رو فشار می‌دم. در حالی که چیزی هم نگفتم. بی‌مقدمه می‌گه:‌«مامان این دوئه؟»

بر خلاف پسرک، دخترک علاقه خیلی خاصی به نقاشی روی در و دیوار داشت و دارد. اوائل دائم در حال پاک کردن دیوارها بودم اما الان بی‌خیال شدم. از وقتی هم که ماژیک خریدیم، دخترک عشق ماژیک شده است. اوائل به صورت یک سرگرمی لوکس ماژیک بهش می‌دادم. اما چندماهی هست که همه جای خانه ماژیک پیدا می‌شود. ۱۲ عدد ماژیک که ممکن است یکی شان زیر سینک باشد و یکی‌شان در تخت ما. خلاصه دخترک همیشه و همیشه ماژیک بدست یا خودش را رنگ می‌کرد یا دیوار را. گاهی هم روی کاغذ چیزی می‌کشید. حدود ۲ ماهی هست که می‌تواند شکلک بکشد. تا اینکه بالاخره چند روز پیش یک آدمک کشید. حتی خودم هم باورم نمیشد. پسرک نزدیک ۳ سال بود به ضرب و زور یک آدمک می کشید. حالا دخترک به فاصله یک ماه از دوسالگی چنین نقش زیبایی بر کاغذ می‌نگارد. نتیجه همه آن نگارگری‌های روی دیوار شد این:

و این هم روایت عمه کوچیکه از نقاشی دخترک

ماهور اول کله رو کشید و من کلی ذوق کردم. بعد عمو گفت ماهور تنش کو؟ چرا تن نداره؟
و من هی به عمو اشاره می کردم که ول کن، بچه انقدری همین هم کشیده، خوبه.
ماهور هم می گفت تنش نیست.
یه کم گذشت و یه تلاشی کرد و تنش رو کشید و گفت این هم تنشه. بعد دوباره عمو اصرار کرد که پس چرا دست نداره؟ ماهور هم مجبور شد دو تا خط از دل نی نی بکشه و بگه اینم دستاش

پ.ن: پسرک در سن دخترک که بود خیلی علاقه‌ای به نقاشی نداشت. اما الان برای خودش نقاش قابلی شده. هر روز که می‌روم دنبالش لحظه شماری می‌کنم برای دیدن نقاشی‌ای که برایم کشیده است.

دو سال و یک ماه و چند روز

روی یک کاغذ، طرح یک بلز را کشیده‌ بودیم. آخر شب بود. داشتم مسواک می‌زدم. دیدم دخترک نشسته سر این کاغذ و برای خودش تکرار می‌کند:‌«فا، سل، لا، سی»


چند روز پیش پسرک رفته بود محل کار پدر. تنها برگشتم خانه. دخترک در را باز کرد. گفت:‌« سلام مامان». بعد سرک کشید به بیرون در و گفت «داداشی کو؟» (جوری این جمله را ادا کرد که همزمان من و پرستار خیز برداشتیم برای بغل کردنش»


داشتیم خیال‌بازی می‌کردیم. یک بازی خاص پسرک که به آن می‌گوید «بچه‌بازی». ما بچه می‌شویم و او بابا. ما از این بازی به عنوان تکنیک رفتاردرمانی استفاده می‌کنیم (به توصیه مشاور البته). وسط بازی من و همسر شروع کردیم دعوا کردن. به این ترتیب که مثلا همسر یک اسباب بازی را که من می‌خواستم به من نمی‌داد و بعد با وساطت پدر (پسرک) آن اسباب بازی به دختر (یعنی من) رسید و دست همسر خالی شد. خودمان ترسیده بودیم که دخترک خیلی نداند این یک بازی است و دعوای ساختگی من و همسر را جدی بگیرد. اما انگار کمی فهمیده بود. تا اواسط بازی هاج و واج نگاه می‌کرد. اما از یک جایی به بعد (در واقع از همین جا) وارد بازی شد. یک اسباب بازی داد دست پدرش و لبخند زد که دلش نشکسته باشد.