سالی که انتظارش را می‌کشیدم

از روزی که پسرک بدنیا آمد منتظر سال ۹۸ بودم. بهاری که پسرک ۶ ساله می‌شد و تابستانی که من ۳۴ ساله می‌شدم و پاییزی که او به مدرسه می‌رفت. شروع مدرسه قطعا دوران نویی بود. گذشته از شیرخوارگی و نوپایی و کودکی و پیش دبستانی و قدم بزرگی به سوی دنیای بزرگ و احتمالا استقلال بیشتر.

همه نکته در همین استقلال نهفته است. استقلال آن‌ها به معنای آزادی عمل من بود. هرچند که به قول معروف دردسرها بزرگتر می‌شوند اما واقع امر این است که مادرها و پدرها کمتر فقط مشغول بچه‌ها خواهند بود.

روزی برایم داشتن یک پسر ۶ ساله و یک دختر ۴ ساله آرزویی دور بود. روزی که دخترک بدنیا آمده بود. یک پسر دو ساله و یک ماهه و یک نوزاد همراه من بودند. همیشه چسبیده به من و همیشه در کنار من و تک تک لحظه‌های من. چشم باز می‌کردم پسرک را می‌دیدم و وقتی غلت می‌زدم دخترک را در آغوشم می‌یافتم. راه که می‌رفتم اسباب‌بازی‌ها در پایم فرو می‌رفت و غذا که می‌خوردم به دستشویی احضار می‌شدم. همه لحظه‌هایم پر بود از بچه‌داری.

اما حالا آن لحظه‌های دور در شرف تحویل است. فروردین که دامن جمع کند تولد پسرک است. دخترک پیش از تابستان ۴ ساله می‌شود. حالا می‌توانیم دست در دست هم راه برویم. پا به پای هم رکاب بزنیم. چشم در چشم هم شعر بخوانیم. رخ به رخ یکدیگر بنشینیم و صبحانه بخوریم. آری بهار ۹۸ است و فصل تازه‌ای در حال شروع است. فصل ناب کودکی 🙂

داستان تولد دخترک

امروز صبح که بیدار شدم، پرده‌ها کشیده بود. فکر کردم هنوز ساعت ۶ است. یاد دو سال پیش افتادم. یادم نیست همان اول متوجه پاره شدن کیسه آب شدم یا وقتی رفتم دستشویی. به هر حال خیلی زود حدس زدم باید بروم بیمارستان. در کمال آرامش وسایلم را جمع کردم. همسر را بیدار کردم و آماده شدیم که برویم بیمارستان.

این بار با دفعه قبل فرق داشت. منهای تجربه و نبود درد، این بار موقع ترک کردن خانه من به اتاق رفتم و با یک پسر کوچولو وداع کردم. همه نگرانی‌ام الان او بود و نه خودم. اولین روزی که به طور کامل من را نمی‌بیند. از همان لحظه دلم برایش تنگ شده بود.

شب قبل مادر و برادرم به خانه ما آمده بودند تا با هم به گردش برویم. هنوز ده روز تا روز موعود مانده بود. چه کسی فکر می‌کرد دخترک اراده کند ده روز زودتر بیاید. آن هم در روز تعطیلی که هیچ کس نیست. فقط شانس آورده بودم مادرم بود.
رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در راه بنزین زدیم و من فکر می‌کردم اگر الان درد شدید داشتم چه می‌شد. حتی یک تاکسی جلویمان بود و با کارگر پمپ بنزین دعوایش شده بود و ما را کلی معطل کرد.
رسیدیم بیمارستان. از در اورژانس وارد شدیم. پزشک شیفت معاینه ام کرد و تایید کرد که کیسه آب پاره شده. اما غیر از این هیچ علامت دیگری در کار نبود. معلوم نبود چقدر آنجا باشم. دلم پیش پسرک بود. پسرک به مادرم عادت نداشت. زنگ زدیم به خواهرم و بیدارش کردیم و سپردیم که حتما برود خانه مان.
حوالی هفت وارد زایشگاه شدم. لباس پوشیدم و آبمیوه و کیکی که همسر خریده بود را به عنوان صبحانه خوردم.
حالا من مانده بودم و انتظار. همسر پشت در نشسته بود و منتظر. فکر می‌کردم دست به کار می‌شوند و آمپول فشار می‌زنند. اما قرار نبود کسی دخالتی در روند زایمان داشته باشد. انتظار و انتظار. قدم زدم. بروشورهای روی دیوارها را خواندم. روی گوشی‌ام مطلب خواندم. اما انگاری زمان نمی‌گذشت.
حوالی ساعت ۹:۳۰ حالم به هم خورد و همه آن کیک‌ها را بالا آوردم. اما کلی سبک شدم. در این میان با ماما رفیق شده بودم. یک مامای بسیار مهربان که از بخت خوش من آنجا کشیک بود. نمیدانم چه چیزی بین من و همسر دیده بود یا دلش برای تنهایی من سوخته بود که اجازه داد همسرم هم وارد زایشگاه شود. کلی فضا عوض شد. انگاری تحمل انتظار دونفری راحتتر است.
با اقداماتی که ماما انجام داده بود کم کم احساس درد می‌کردم. دردهای خیلی ضعیف. خوشحال بودم که وارد پروسه زایمان شدیم و انتظار به پایان نزدیک تر می‌شود. دلم پیش پسرک بود که الان بیدار شده و می‌بیند که من و پدرش کنارش نیستیم. خواهرم به او رسیده بود و می‌گفت که حالش مجموعا خوب است.
با همسر وارد اتاق زایمان شدیم. همان اتاقی که پسرک در آن بدنیا آمده بود. همسر آن اتاق را یادش بود. اما من به خاطر درد شدید هیچ چیز به خاطر نداشتم. می‌گفت فقط جهت تخت‌ها عوض شده بود. حس جالبی بود. تقریبا پس از دوسال دوباره همان فضا.
ماما با دقت همه شرایط را چک می‌کرد. گاهی من از این همه دقتش می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شاید مشکلی باشد. بخصوص که ده روز زودتر از موعد مقرر در حال زایمان بودم و می‌ترسیدم این جلو افتادن به دلایلی باشد. یکبار دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم آیا مشکلی هست. خندید و گفت هیچ مشکلی نیست. کمی خیالم راحت شد اما نه کامل.
شلنگ گاز خنده را داده بودند دست همسر و هروقت درد می‌آمد باید دست به کار می‌شد و سری تنفسی‌اش را می‌گذاشت روی صورتم. خیلی کار خوبی کرده بودند. با او رودربایسی نداشتم و به دستش چنگ می‌انداختم برای تنفس کمی گاز تا دردم آرام بگیرم. دردها از حوالی ساعت ۱۰ شروع شده بودند. نمی‌دانم با چه فاصله‌ای. اما درد بود و دائم فاصله بین دردها کم و کمتر می‌شد. در این فاصله سه نفری حرف می‌زدیم. چیزهایی می‌گفتیم و گاهی می‌خندیدیم. ماما از یک رایحه خوشبو کننده استفاده کرد که معتقد بود باعث کاهش درد می‌شود. هرچند من تغییر خیلی خاصی احساس نکردم اما در کل خوشایند بود. وقتی دردها بیشتر شد دستگاه ماساژدهنده آورد و مکنده‌های آن را حوالی کمرم وصل کرد که این یکی به همراه گاز خنده خیلی در کاهش احساس درد کمک ‌می‌کردند.
ده دقیقه مانده بود به ساعت یازده که دکتر هم آمد. با سابقه خوش‌زایی قبل دکتر تقریبا خیالش راحت بود. زیادی آرامش داشت.
خوشبختانه درد خیلی طول نکشید و حوالی ساعت یازده دخترک بدنیا آمد. این بار هوشیارتر بودم. بر خلاف دفعه قبل که فقط نگران خودم بودم. این بار سرک کشیدم که تا دخترک را ببینم. بر خلاف پسرک گریه کرد. از ماما خواهش کردم که دخترک را به خودم بدهند. اما گفتند اول باید بپوشانیمش. گذاشتنش زیر هیتر. پدر ازش فیلم و عکس گرفت. در یک پارچه شبیه گاز پیچیدنش و دادنش به من. دائم قربان صدقه‌اش رفتم و بهش خوشآمد گفتم. میان من و همسر بود و ما از داشتنش خوشحال بودیم.
داستان زایمان تمام شد. داستان زندگی‌ شروع شد.

شراب خانگی من

این لینک می‌گوید که شمار زایمان‌های بدون ناظر (پزشک یا ماما) در امریکا در سال‌های اخیر، ۷۹ درصد افزایش داشته است. بعدش کلی صحبت کرده در مورد موافقان و مخالفان این وضعیت و الی آخر.

حالا نه نوع بدون ناظرش، بلکه من خیلی دوست داشتم با حضور یک ماما، بچه‌هایم را در خانه به دنیا می‌آوردم. بخصوص اگر خانه، خانه خودمان بود.

یادم هست مادربزرگ پدری‌ام پنجره یکی از اتاق‌ها را نشان داد و گفت: «زینب زیر این پنجره به دنیا آمد.» همه ۱۱ بچه‌اش را در همان خانه به دنیا آورد. همه عین هم، تپل مپل و سالم.

حالا ما در طول و عرض سیستم‌های سلامت گرفتاریم و مجبوریم برای داشتن یک گواهی ولادت، راهی بیمارستان شویم. چه بارداری‌مان پرخطر باشد چه بی‌خطر به چشم یکسان به ما نگاه می‌شود.

یکی دوبار این ایده‌ام را برای دوستان و آشنایان مطرح کردم و هربار با یک دهان باز و دو چشم گرد مواجه شدم که « تو چه دلی داری؟»

با تجربه یک زایمان این آرزو در من قوت گرفته و من ته ته ته دلم، با اینکه گاهی از خطرات احتمالی‌اش می‌ترسم، دوست دارم شرایط طوری پیش رود که به بیمارستان نرسم 😀

به نظرتان شدنی است؟ 😛

دوسال؟!

دیروز تولدت بود. دیروز سومین ۲۸ فروردینی بود که تو می‌دیدی. دیروز چندبار آن روز را مرور کردم. درد و ضعف. شوق و ذوق. نرم‌تنی که نامش نوزاد بود. پاهایی که به شکل عجیبی لاغر بودند. حتی با وزن سه کیلو و سیصد و هفتاد گرم هم، سهم پاها بیشتر از این نمی‌شد.

فیلم‌های تولد پارسال؛ پسرکی که حرف نمی‌زند. پسرکی که گریه‌اش کوتاه و ظریف است. پسرکی که هاج و واج اطرافش را نگاه می‌کند.پسرکی که قدم‌هایش هنوز سست است و گاه گداری زمین می‌خورد.

اما امسال “تولد تولد تولدت مبارک” را کامل می‌خوانی. توی سبزه‌های پارک دنبال سنگ و چوب و گل می‌دوی. کادوها را خودت باز می‌کنی. شمع فوت می‌کنی. درخواست “گوجه کبابی” می‌دهی. از پله‌ها خودت بالا و پایین می‌روی و هزار و یک کار دیگر که باورم نمی‌شود تو بتوانی از عهده آن‌ها بربیایی.

پسرک من به همین زودی بزرگ شدی. از امروز سومین‌ها را می‌شمارم. در پاسخ به دیگران در مورد سنت، می‌گویم “دوسال” و اندی. یکسالگی تو در گوشه گوشه این خانه، این شهر، این دنیا، قاب گرفته می‌ماند. کاش می‌شد تک تک لحظه‌های باتو بودن را همیشه تازه و در دسترس نگه داشت. حیف که بزرگ می‌شوی و صدشکر که بزرگ می‌شوی.

دوسالگی‌ات مبارک نازنینم 🙂 :-*

تعمیم

تا می‌روم داخل اتاق که لباسم را عوض کنم، یک موجود کوچک می‌دود دنبالم و سریع می‌پرسد: “ناف داری؟” لبخند به لب می‌نشینم روی لبه تخت. قدش به نافم می‌رسم. شروع می‌کند به بوسیدن ناف و می‌گوید: “نی‌نی رو بوس کردم.” بعد به ناف خودش اشاره می‌کند و می‌گوید: “منم نی‌نی دارم”. می‌گویم: “مامانی، فقط مامانا نی‌نی دارن. تو فقط ناف داری.”

چند لحظه بعد می‌شنوم که می‌گوید: “مامانا نی‌نی دارن. آقا هبادها ناف دارن.”

نی‌نی و مامان

بعد از اینکه پوشکش رو عوض کردم، بسته پوشک رو گرفته دستش. بعد با ذوق می‌گوید: “نونو” و بچه روی بسته پوشک را نشان می‌دهد. بعد دستش را می‌گذارد روی عکس مادر و می‌گوید: “مامان”. بهش می‌گم: “آره این مامان نی‌نیه”.

می‌خندد و به من می‌گوید “مامان” و بعد به خودش اشاره می‌کند. یعنی “تو مامان منی”!

قند است که در دل من آب می‌شود.

ماجرا تقریبا مربوط به دو هفته قبل است. حدود ۱۶ ماه و نیمگی!

ماممما

زنگ زدم خونه خاله همسر، واسه احوال پرسی. یه پسر کوچولو داره. فرهاد نزدیکم روی زمین نشسته داره با یه چیزی ور می‌ره. پسرخاله همسر تلفن رو برمی‌داره. بهش می‌گم سلام. فرهاد سرش رو می‌آره بالا و نگام می‌کنه. خطاب به پسرک پشت تلفن می‌گم مامانت کو؟ فرهاد با انگشت به من اشاره می‌کنه و می‌گه «ایناهاش»

پ.ن: وقتی پنج ماهش بود، گشنه‌اش که می‌شد یه چیزی تو مایه‌های «ماما» می‌گفت. به مرور بیشتر شد. اما هیچ وقت واضح نبود. کم پیش می‌اومد خودم رو خطاب کنه. یعنی در واقع اصلا یادم نمیاد بهم گفته باشه «ماما». وقتی نبودم و می‌خواست به بقیه بفهمونه دلش منو می‌خواد می‌گفته «ماما». حالا اما تقریبا یه هفته ده روزی هست که با لحن خاصی صدام می‌کنه «مامم ما». از مامان گفتنش دلم غنج می‌ره. گاهی انگاری که اون هم از این صداکردن کیف می‌کنه هی پشت سر هم تکرار می‌کنه «مامم ما» و هی من می‌گم بله و هی اون می‌گه «مامم ما» و هی من کیف می‌کنم و هی این پروسه ادامه داره.

خلاصه الان یکی هست تو دنیا که به من می‌گه مامان. حس خوبیه. احساس خوبی دارم از تجربه کردن این حس.

یک روز در اوج اوج اوج

اینا رو می‌نویسم که یادم نره. از اون روز تا حالا من دائم تک تک صحنه‌ها رو مرور می‌کنم. نکنه نکته‌ای رو یادم بره. جالب اینجاست که هر چی یادمه مال قبل از زایمانه و از بعدش خیلی چیزی به یاد ندارم. فکر کنم عارضه کوچیک شدن مغز در من به جای دوران بارداری، بعد از زایمان اتفاق افتاد. کلا احساس می‌کنم زایمان یه اتفاقی بود مثل خوردن یه دسته بیل توی سرم. انگار یه تیکه از حافظه‌ام پرید یا کیفیت حافظه‌ام به اندازه حداقل ۲۰ درصد افت پیدا کرد. حالا بعد شش ماه البته که بهترم. ولی همون آدم قبلی نیستم. بخوام یا نخوام همون آدم نیستم. این «من» یا همون ego تغییر کرده دیگه سلول‌های مغز رو نمی‌دونم.

اگه ۲۸ فروردین رو از ساعت ۰۰:۰۰ در نظر بگیریم، فکر کنم حوالی ۰۰:۲۰ بود که خوابیدیم. بعد از یک پیاده روی تقریبا یک ساعته یک نصفه شیشه روغن کرچک سر کشیدم. به بدی اونی که توی ۱۶ سالگی خورده بودم نبود. مشخص بود کیمیاگرها توی این ۱۱ سال بیکار ننشسته بودن. مثلا عطر لیمو داشت. هرچه بود قورت دادم و بعد هم با اون همه خستگی، طبیعی بود که زود خوابم ببره.

۵:۲۰ بیدار شدم و تا ساعت ۶:۲۰ بین تخت و دستشویی در رفت و آمد بودم. خب فکر می‌کردم دلم درد می‌کنه که ناگهان در ساعت ۶:۳۰ یادم افتاد که من حامله‌ام و از قضا پا به ماه هم هستم و احتمالا (هر چند با احتمال کم 😀 ) این درد دل نیست بلکه درد زایمان هست و بدین ترتیب بود که من در ساعت ۶:۳۸ دقیقه شروع کردم فاصله بین دردها رو اندازه گرفتن و وقتی دیدم فاصله بین دردها کمتر از یک دقیقه است نزدیک بود سکته کنم. دیگه کار از کار گذشته بود. دردها این‌قدر زیاد بود که حتی نمی‌تونستم لباس بپوشم.

به هر بدبختی بود شلوار رو پوشیدم و بعد هم پیرهن چارخونه بنفشم رو. عجیب این بود که هنوز دگمه‌های این پیرهن بسته می‌شد و من توی کل بارداری فکر می‌کردم یعنی لباس‌های من در حالت عادی این قدر گشاده که یه زن باردار ۹ ماهه توش جا می‌شه؟

خلاصه مانتو رو گرفتم توی دستم. چون دیگه توان اینو نداشتم که یه مانتوی جلو بسته رو از یقه تنم کنم. رفتیم توی ماشین. مانتو رو انداختم روی صندلی. پشتی صندلی رو علی واسم داد عقب و نشستم. در واقع دراز کشیدم. توی راه من فقط آسمون رو می‌دیدم و گاهی هم برگ درختا رو. از روی درختا و گاهی هم پل‌ها تشخیص می‌دادم الان کجاییم. البته اون مواقعی که درد ول می‌کرد. موقع درد نمی‌شد محیط رو ورانداز کرد. الان پل آزادگان و درختای کنار اتوبان ستاری رو خوب یادمه. توی راه همش می‌گفتم اگه این درد اولشه پس درد آخرش چیه. داشتم به غلط کردن می‌افتادم از انتخاب زایمان طبیعی. حسی که همه بهش دچار می‌شن البته. خوشبختانه کار من به پشیمونی‌های دیگه نرسید. چون رسیدیم بیمارستان. جناب همسر با ماشین رفت توی محوطه بیمارستان که آقای نگهبان گفت: «هی آقا کجا کجا؟ بیمار رو پیاده کنید. ماشین رو بیرون پارک کنید.» دلم می‌خواست برم کتکش بزنم. مردک من چطوری پیاده شم. من نمی‌تونم قدم از قدم بردارم. همسرمان فرموند: «بیمار خودش نمی‌تونه پیاده بره». گفتن برین ویلچر بگیرین. همسر بیچاره بنده دست تنها، ترمز دستی رو کشید. رفت ویلچر آورد. منو گذاشت روی ویلچر. خواستم بهش بگم: «علی می‌خوای من برم پارک کنم، تو ویلچر رو بیار دم ماشین»، یادم افتاد من در حال زایمانم 😀 . خلاصه ویلچر اومد و من سوارش شدم و رفتم دم ساختمون بیمارستان تا علی بره ماشین رو پارک کنه و بیاد. این ویلچر مقدس باید دوتا جای پا می‌داشت. منتها یکی‌اش یا کنده شده بود یا درست باز نشده بود. خلاصه پای چپ من روی هوا بود. توی اون گیرودار درد کشیدن‌ها من داشتم کلنجار می‌رفتم که پای چپم رو کجا بذارم. آخرش هم نتونستم پیداش کنم و گذاشتم روی پای راستم. ساعت تقریبا ۷:۲۰ صبح بود. بالاخره علی برگشت و ما رفتیم دم آسانسور. سوار آسانسور شدیم که یه آقایی در آخرین لحظه دگمه رو زد و در آسانسور باز شد که ایشون سوار بشن. حرصم گرفته بود. حالا ما باید می‌رفتیم طبقه اول. اون آقا می‌خواست بره طبقه همکف. نامرد می‌دید حال نزار منو. ولی به روی مبارکش نیاورد و با اطمینان خاصی دگمه همکف رو زد. می‌خواستم لهش کنم.

با سلام و صلوات بالاخره من وارد زایشگاه شدم. بعد از معاینه، مامای محترم فرمودند که خانم این چه وقته زایشگاه اومدنه. یه باره توی خونه می‌زاییدی. گفتم خب من درد نداشتم. چی کار کنم؟ از کجا می‌فهمیدم. تعجب کرده بود. درد من تقریبا یک ساعت بود شروع شده بود. ولی خب در اوج 😀

خبر خوب این بود که به زودی تموم می‌شه و احتمالا در کمتر از یک ساعت دیگه می‌زام. خبر بد اینکه علی بیچاره دست تنهاست. بدو پذیرش. بدو زنگ بزن فامیل. بدو زنگ بزن بند ناف. هی بدو بدو. می ترسیدم آخرش سر تولد نباشه.

منم که زایشگاه تمام و کمال در خدمتم بود هر از چندگاهی به دادی مستفیض‌شون می‌کردم. در طول مدتی که توی بلوک بودم یه کم با مامام صحبت کردم که بعدش باعث شد توی اتاق زایمان از من پیش دکتر تعریف کنه که این خودش همه چی رو بلده. می‌دونه فلان فاز چیه. وسط دردها کلی کیف کردم.

حوالی ساعت ۸:۰۵ دقیقه بالاخره ماما خانم گفتن پاشو بریم اتاق زایمان. من رنگ به رو نداشتم. همون رنگ بیرنگی هم پرید. ماما گفت: چیه خب؟ گفتم من پا شم؟ من تکون نمی‌تونم بخورم. کجا پاشم بیام؟ خلاصه رفتن یه برانکارد آوردن و این زائو لوس رو بردن اتاق زایمان. بگذریم که از روی تخت رو برانکارد رفتن هم کلی بدبختی داشت 😛

رفتیم توی اتاق زایمان. در چه شرایطی؟ دکتر نیست. علی نیست. منم و چندتا ماما. خدایا عجب گیری کردیم. می‌شنیدم که صدای دکترم داره می‌آد که می‌گه «من الان یه سزارین دارم، چطوری هم به این برسم هم به اون.» در این میون فرهاد هم سکسکه‌اش گرفته بود. طبق معمول البته. وسط صدای تپش قلبش که از یه کمربندی که دور شکمم بسته بودند پخش می‌شد صدای سکسکه هم می‌اومد.

ساعت ۸:۱۵ بالاخره علی اومد. با گان و ماسک. یادم نیست علی زودتر اومد یا دکتر. ولی بالاخره همه اومدن. خب کل جمع دست می‌زدن و تشویقم می‌کردن. دردها از حدود نیم ساعت پیش به اوج خودش رسیده بود و دیگه بیشتر از اون جا برای اوج گرفتن نداشت. حرصم گرفته بود که چرا دکتر منو به اسم صدا نمی‌زنه. همش داره فامیلی منو می‌گه. تقصیر خودم بود که همه جا رسمی‌ام. هرکی اسمم رو می‌پرسه فامیلم رو می‌گم. حتی دیده شده مثلا می‌گن خانم فلانی جون. خلاصه اون وسط حرصای گوناگونی می‌خوردم.

زایمان خیلی استیت جالبیه. هیچ کاری نمی‌تونی بکنی جز تلاش کردن. هیچ توانی نداری. ولی باید تلاش کنی وگرنه از اون درد خلاص نمی‌شی. خیلی خوب هم به این نتیجه می‌رسی. یعنی در واقع بدن شما رو به این نتیجه می‌رسونه.

گفتن موهاش رو داریم می‌بینیم. دیگه چیزی نمونده. واقعا هم چیزی نمونده بود. ساعت ۸:۲۹ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۲۸ فروردین،‌ فرهاد به دنیا اومد. تموم اون ۹ ماه بارداری و اون درد زایمان در همین یک جمله خلاصه می‌شه. یک اتفاق. یک خاطره. تا آخر زندگی. از این به بعد فرهاد همه جا تاریخ تولدش رو می‌نویسه ۹۲/۱/۲۸. این تاریخ تا همیشه توی ذهن من و علی و پسرک ماندگار شد.

اولین جمله‌ای که من بعد زایمان گفتم این بود:‌« علی دوستت دارم» (خیلی رمانتیک بود نه؟ حالتون بد شد؟ گفتم بدونید همه خانما بد و بیراه نمی‌گن موقع زایمان)

خواستن بعد تولد پسرک رو بدن بغلم. نپذیرفتمش. در واقع تنها تیکه عذاب وجدان من از زایمان همین قسمته. این قدر درد و فشار به خودم زیاد بود که نتونستم بپذیرمش. پشیمون شدم بعدش. اما دیگه برده بودنش برای تمیز کردن. فقط صورتش رو مالوندن به صورتم. دلم می‌خواست لحظه بعد تولد بذارنش روی سینه‌ام. اما خودشون این کار رو نکردن. بعدش هم که من نتونستم بگیرمش.

بعد زایمان دیدم که یه آنژیوکت بهم وصله و دارن بهم سرم وصل می‌کنن. یعنی واقعا برام جای تعجب بود که اینو کی وصل کردن من نفهمیدم. من کلی توی ذهنم تکرار کرده بودم که بهشون بگم آنژیوکت نوزاد بهم بزنن. به خاطر نازکی رگ‌هام. اما این قدر درد داشتم که اصلا نفهمیدم کی بهم آنژیوکت وصل کردن.

این بود خاطره من از زایمان. شیرین‌ترین سختی دنیا 🙂

پ.ن:‌ پرواضحه که این پست خیلی خیلی زیاد سانسور شده. خب اینجا هم جای خیلی شخصی نیست. منم کلی دوست مذکر دارم. اما توصیه کلی من به عناصر ذکور متاهل یا در آینده متاهل اینه که اطلاعاتشون از دوران بارداری و پروسه زایمان رو افزایش بدن و در کنار همسرانشون باشن. هم قدر مادرتون رو بیشتر می‌دونید هم همسرتون. کلا هم خوبه. هیجان انگیزه. هم فال هم تماشا :)))

آغوش

با روروئک به سمت من می‌دود. دهانش باز است و خندان. زبانش را هم گاهی بیرون می‌آورد. خندان به من می‌رسد. دامنم را می‌گیرد و به سمت صورتش می‌برد. سرش را به دامنم می‌فشارد و این گونه می‌گوید: “مامان بغلم کن”.

عروسک‌بازی

چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو.

این طوری می‌شود که یک عروسک می‌دهند دستت و می‌گویند بچه توست. وقتی از بیمارستان بیرون می‌آمدم حس عجیبی داشتم. خاصه اینکه همه آن شکمی که در مدت نه ماه کم کم بزرگ شده بود یک دفعه نبود. موقعی که مانتویم را می‌پوشیدم به عادت همیشگی دستی به شکمم کشیدم. سرجایش نبود. عوضش یک تخت کوچک کنار تختم بود که یک عروسک را در لباس سفید و آبی درآن پیچیده بودند. در سن ۲۷ سالگی عروسک بازی من شروع شده بود. من دیگر زنی کامل بودم. زن بودن ناگهان به من هجوم آورد. روزی که تصمیم به بارداری می‌گرفتم از این هجوم ناگهانی مطلع بودم اما گویا تا اتفاق نیفتد آن اطلاع فایده‌ای ندارد.

درس و مشق و کلاس و کتاب و کار همه تعطیل. عروسکم شده است همه زندگی من. حال می‌دانم در ادامه چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. دلتنگی برای دنیای قبل و وابستگی به دنیای جدید. از این پس فکر من همیشه دوپاره است. پاره‌ای نزد عروسکم و پاره‌ای برای دنیای قبلی‌ام. همین من که در حافظه‌ و تسلط بر امور فخرفروشی می‌کردم امروز از گیجی خودم متعجبم.

شب‌ها در اتاق خواب کنار من عروسکی خوابیده. گاهی دستانش را مشت می‌کند. گاهی نفس عمیق می‌کشد. گاهی صورتش حالت گریه به خود می‌گیرد. حتی گاهی می‌خندد. در گیرودار این اداها و صداها من گاهی سوار افکارم می‌شوم و باز متعجب عروسکم را نگاه می‌کنم. این عروسک من است؟ عروسک زنده من؟ از وجود من؟ ثمره عشق من؟ لوح سفید و نانوشته من؟

نمی‌دانم از شدت ذوق است یا ترس که تنم از این افکار به رعشه می‌افتند. از سنگینی مسئولیتش می‌ترسم. مشتاق شیرینی روزهای آینده‌ام و اینگونه می‌شود که پر می‌شوم از احساسات ضد و نقیض نسبت به عروسکم. گاهی از شدت ذوق دلم می‌خواهد عروسکم را بفشارم و گاهی از شدت ترس دلم می‌خواهد شبانه فرار کنم و در میان این احساسات خوابم می‌برد.

عروسکم خانه‌نشینم کرده به معنای واقعی. حتی نمی‌توانم یک دکتر بروم به تنهایی. بدنش حساس و ظریف و شکننده است. نمی‌شود مثل قدیم شال  و کلاه کنم و سبکبال این خانه و آن خانه بروم. نمی‌شود هوس خرید کنم. نمی‌شود هوس گشتن در باغ هنرمندان را از سر بگذارنم. مسئولیت سنگینی به من سپرده‌اند. بخواهم یا نخواهم آن را قبول کرده‌ام و دیگر نمی‌توانم زیرش بزنم. دوستی می‌گفت بچه‌دار شدن تنها مسیر زندگی است که راه برگشت ندارد. از هر چیزی شاید بتوانی انصراف بدهی اما از این یکی نمی‌توانی. خستگی‌هایت، کم‌آوردن‌هایت، یکنواختی‌هایت همه و همه اتفاق می‌افتند و راهی جز تحمل نداری. گرچه همه عروسک بازی این نیست و پر از لحظات هیجان انگیز هم هست. خلاصه اینکه با همه وجود باید برای سپری کردن این دوره زندگی آماده بود وگرنه بعید نیست زود زود افسار زندگی از دست برود.