اینا رو مینویسم که یادم نره. از اون روز تا حالا من دائم تک تک صحنهها رو مرور میکنم. نکنه نکتهای رو یادم بره. جالب اینجاست که هر چی یادمه مال قبل از زایمانه و از بعدش خیلی چیزی به یاد ندارم. فکر کنم عارضه کوچیک شدن مغز در من به جای دوران بارداری، بعد از زایمان اتفاق افتاد. کلا احساس میکنم زایمان یه اتفاقی بود مثل خوردن یه دسته بیل توی سرم. انگار یه تیکه از حافظهام پرید یا کیفیت حافظهام به اندازه حداقل ۲۰ درصد افت پیدا کرد. حالا بعد شش ماه البته که بهترم. ولی همون آدم قبلی نیستم. بخوام یا نخوام همون آدم نیستم. این «من» یا همون ego تغییر کرده دیگه سلولهای مغز رو نمیدونم.
اگه ۲۸ فروردین رو از ساعت ۰۰:۰۰ در نظر بگیریم، فکر کنم حوالی ۰۰:۲۰ بود که خوابیدیم. بعد از یک پیاده روی تقریبا یک ساعته یک نصفه شیشه روغن کرچک سر کشیدم. به بدی اونی که توی ۱۶ سالگی خورده بودم نبود. مشخص بود کیمیاگرها توی این ۱۱ سال بیکار ننشسته بودن. مثلا عطر لیمو داشت. هرچه بود قورت دادم و بعد هم با اون همه خستگی، طبیعی بود که زود خوابم ببره.
۵:۲۰ بیدار شدم و تا ساعت ۶:۲۰ بین تخت و دستشویی در رفت و آمد بودم. خب فکر میکردم دلم درد میکنه که ناگهان در ساعت ۶:۳۰ یادم افتاد که من حاملهام و از قضا پا به ماه هم هستم و احتمالا (هر چند با احتمال کم 😀 ) این درد دل نیست بلکه درد زایمان هست و بدین ترتیب بود که من در ساعت ۶:۳۸ دقیقه شروع کردم فاصله بین دردها رو اندازه گرفتن و وقتی دیدم فاصله بین دردها کمتر از یک دقیقه است نزدیک بود سکته کنم. دیگه کار از کار گذشته بود. دردها اینقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم لباس بپوشم.
به هر بدبختی بود شلوار رو پوشیدم و بعد هم پیرهن چارخونه بنفشم رو. عجیب این بود که هنوز دگمههای این پیرهن بسته میشد و من توی کل بارداری فکر میکردم یعنی لباسهای من در حالت عادی این قدر گشاده که یه زن باردار ۹ ماهه توش جا میشه؟
خلاصه مانتو رو گرفتم توی دستم. چون دیگه توان اینو نداشتم که یه مانتوی جلو بسته رو از یقه تنم کنم. رفتیم توی ماشین. مانتو رو انداختم روی صندلی. پشتی صندلی رو علی واسم داد عقب و نشستم. در واقع دراز کشیدم. توی راه من فقط آسمون رو میدیدم و گاهی هم برگ درختا رو. از روی درختا و گاهی هم پلها تشخیص میدادم الان کجاییم. البته اون مواقعی که درد ول میکرد. موقع درد نمیشد محیط رو ورانداز کرد. الان پل آزادگان و درختای کنار اتوبان ستاری رو خوب یادمه. توی راه همش میگفتم اگه این درد اولشه پس درد آخرش چیه. داشتم به غلط کردن میافتادم از انتخاب زایمان طبیعی. حسی که همه بهش دچار میشن البته. خوشبختانه کار من به پشیمونیهای دیگه نرسید. چون رسیدیم بیمارستان. جناب همسر با ماشین رفت توی محوطه بیمارستان که آقای نگهبان گفت: «هی آقا کجا کجا؟ بیمار رو پیاده کنید. ماشین رو بیرون پارک کنید.» دلم میخواست برم کتکش بزنم. مردک من چطوری پیاده شم. من نمیتونم قدم از قدم بردارم. همسرمان فرموند: «بیمار خودش نمیتونه پیاده بره». گفتن برین ویلچر بگیرین. همسر بیچاره بنده دست تنها، ترمز دستی رو کشید. رفت ویلچر آورد. منو گذاشت روی ویلچر. خواستم بهش بگم: «علی میخوای من برم پارک کنم، تو ویلچر رو بیار دم ماشین»، یادم افتاد من در حال زایمانم 😀 . خلاصه ویلچر اومد و من سوارش شدم و رفتم دم ساختمون بیمارستان تا علی بره ماشین رو پارک کنه و بیاد. این ویلچر مقدس باید دوتا جای پا میداشت. منتها یکیاش یا کنده شده بود یا درست باز نشده بود. خلاصه پای چپ من روی هوا بود. توی اون گیرودار درد کشیدنها من داشتم کلنجار میرفتم که پای چپم رو کجا بذارم. آخرش هم نتونستم پیداش کنم و گذاشتم روی پای راستم. ساعت تقریبا ۷:۲۰ صبح بود. بالاخره علی برگشت و ما رفتیم دم آسانسور. سوار آسانسور شدیم که یه آقایی در آخرین لحظه دگمه رو زد و در آسانسور باز شد که ایشون سوار بشن. حرصم گرفته بود. حالا ما باید میرفتیم طبقه اول. اون آقا میخواست بره طبقه همکف. نامرد میدید حال نزار منو. ولی به روی مبارکش نیاورد و با اطمینان خاصی دگمه همکف رو زد. میخواستم لهش کنم.
با سلام و صلوات بالاخره من وارد زایشگاه شدم. بعد از معاینه، مامای محترم فرمودند که خانم این چه وقته زایشگاه اومدنه. یه باره توی خونه میزاییدی. گفتم خب من درد نداشتم. چی کار کنم؟ از کجا میفهمیدم. تعجب کرده بود. درد من تقریبا یک ساعت بود شروع شده بود. ولی خب در اوج 😀
خبر خوب این بود که به زودی تموم میشه و احتمالا در کمتر از یک ساعت دیگه میزام. خبر بد اینکه علی بیچاره دست تنهاست. بدو پذیرش. بدو زنگ بزن فامیل. بدو زنگ بزن بند ناف. هی بدو بدو. می ترسیدم آخرش سر تولد نباشه.
منم که زایشگاه تمام و کمال در خدمتم بود هر از چندگاهی به دادی مستفیضشون میکردم. در طول مدتی که توی بلوک بودم یه کم با مامام صحبت کردم که بعدش باعث شد توی اتاق زایمان از من پیش دکتر تعریف کنه که این خودش همه چی رو بلده. میدونه فلان فاز چیه. وسط دردها کلی کیف کردم.
حوالی ساعت ۸:۰۵ دقیقه بالاخره ماما خانم گفتن پاشو بریم اتاق زایمان. من رنگ به رو نداشتم. همون رنگ بیرنگی هم پرید. ماما گفت: چیه خب؟ گفتم من پا شم؟ من تکون نمیتونم بخورم. کجا پاشم بیام؟ خلاصه رفتن یه برانکارد آوردن و این زائو لوس رو بردن اتاق زایمان. بگذریم که از روی تخت رو برانکارد رفتن هم کلی بدبختی داشت 😛
رفتیم توی اتاق زایمان. در چه شرایطی؟ دکتر نیست. علی نیست. منم و چندتا ماما. خدایا عجب گیری کردیم. میشنیدم که صدای دکترم داره میآد که میگه «من الان یه سزارین دارم، چطوری هم به این برسم هم به اون.» در این میون فرهاد هم سکسکهاش گرفته بود. طبق معمول البته. وسط صدای تپش قلبش که از یه کمربندی که دور شکمم بسته بودند پخش میشد صدای سکسکه هم میاومد.
ساعت ۸:۱۵ بالاخره علی اومد. با گان و ماسک. یادم نیست علی زودتر اومد یا دکتر. ولی بالاخره همه اومدن. خب کل جمع دست میزدن و تشویقم میکردن. دردها از حدود نیم ساعت پیش به اوج خودش رسیده بود و دیگه بیشتر از اون جا برای اوج گرفتن نداشت. حرصم گرفته بود که چرا دکتر منو به اسم صدا نمیزنه. همش داره فامیلی منو میگه. تقصیر خودم بود که همه جا رسمیام. هرکی اسمم رو میپرسه فامیلم رو میگم. حتی دیده شده مثلا میگن خانم فلانی جون. خلاصه اون وسط حرصای گوناگونی میخوردم.
زایمان خیلی استیت جالبیه. هیچ کاری نمیتونی بکنی جز تلاش کردن. هیچ توانی نداری. ولی باید تلاش کنی وگرنه از اون درد خلاص نمیشی. خیلی خوب هم به این نتیجه میرسی. یعنی در واقع بدن شما رو به این نتیجه میرسونه.
گفتن موهاش رو داریم میبینیم. دیگه چیزی نمونده. واقعا هم چیزی نمونده بود. ساعت ۸:۲۹ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۲۸ فروردین، فرهاد به دنیا اومد. تموم اون ۹ ماه بارداری و اون درد زایمان در همین یک جمله خلاصه میشه. یک اتفاق. یک خاطره. تا آخر زندگی. از این به بعد فرهاد همه جا تاریخ تولدش رو مینویسه ۹۲/۱/۲۸. این تاریخ تا همیشه توی ذهن من و علی و پسرک ماندگار شد.
اولین جملهای که من بعد زایمان گفتم این بود:« علی دوستت دارم» (خیلی رمانتیک بود نه؟ حالتون بد شد؟ گفتم بدونید همه خانما بد و بیراه نمیگن موقع زایمان)
خواستن بعد تولد پسرک رو بدن بغلم. نپذیرفتمش. در واقع تنها تیکه عذاب وجدان من از زایمان همین قسمته. این قدر درد و فشار به خودم زیاد بود که نتونستم بپذیرمش. پشیمون شدم بعدش. اما دیگه برده بودنش برای تمیز کردن. فقط صورتش رو مالوندن به صورتم. دلم میخواست لحظه بعد تولد بذارنش روی سینهام. اما خودشون این کار رو نکردن. بعدش هم که من نتونستم بگیرمش.
بعد زایمان دیدم که یه آنژیوکت بهم وصله و دارن بهم سرم وصل میکنن. یعنی واقعا برام جای تعجب بود که اینو کی وصل کردن من نفهمیدم. من کلی توی ذهنم تکرار کرده بودم که بهشون بگم آنژیوکت نوزاد بهم بزنن. به خاطر نازکی رگهام. اما این قدر درد داشتم که اصلا نفهمیدم کی بهم آنژیوکت وصل کردن.
این بود خاطره من از زایمان. شیرینترین سختی دنیا 🙂
پ.ن: پرواضحه که این پست خیلی خیلی زیاد سانسور شده. خب اینجا هم جای خیلی شخصی نیست. منم کلی دوست مذکر دارم. اما توصیه کلی من به عناصر ذکور متاهل یا در آینده متاهل اینه که اطلاعاتشون از دوران بارداری و پروسه زایمان رو افزایش بدن و در کنار همسرانشون باشن. هم قدر مادرتون رو بیشتر میدونید هم همسرتون. کلا هم خوبه. هیجان انگیزه. هم فال هم تماشا :)))