مدرسه

انتخاب مدرسه چنان انرژی‌ای از من برد که هنوز هم یاداوری‌اش برایم خستگی‌آور است. الان به هیچ وجه قصد ندارم درباره ملاک‌هایم برای انتخاب مدرسه بنویسم. در واقع ملاک خاصی وجود نداشت. هیچ وقت فرصت نشد کتاب‌های ایلیچ را بخوانم. اما ایده مدرسه‌زدایی از بیرون بسیار جذاب می‌آید و این همه مدت با آن پیشینه فکری من برای لزوم بازگشت به دنیای پیش از مدرنیته این ایده در ذهنم دائم تاب می‌خورد. یک خیز برداشتیم که به صورت مجازی به این دنیا برویم. همین در جهان امروزین ما می‌خواستیم به یک روستا برویم برای زندگی. اما واقعا سخت بود. همان قصه همیشگی عشقی که آسان می‌نماید اول ولی مشکل‌ها مجال آسان‌نمایی را از او باز‌می‌ستانند.

نخواهیم از صحبت اصلی دور شویم. صحبت اصلی هم  قرار بود ملاک‌های انتخاب مدرسه نباشد. صد البته که شما باور نکنید نویسنده این سطور ملاکی برای انتخاب مدرسه نداشته است. اما باور بکنید که اینقدر شجاعت داشت که اگر سیستم آموزش مملکتش اینقدر فشل نبود مشکلات عدم تطابق ساعت مدرسه با ساعت کاری یک مادر شاغل را می‌پذیرفت و نور چشمش را به مدرسه دولتی سر کوچه می‌فرستاد و بسیار هم خرسند بود که لازم نیست سالی «خداتومن» در حلقوم بخش خصوصی دولتی بریزد و توقع اصلاح نظام آموزشی را از سر خود بیرون کند.

اگر فرصتی پیش بیاید حتما حتما در مورد مدرسه بیشتر می‌نویسم. اما چیزی که برای من دراین مدت مسلم شد افزایش حجم فشارهای روحی‌ام بود. ما نمی‌دانستیم چه کاری درست است و شک و تردید از یک سو و بالارفتن عدم قطعیت محیط در موارد دیگر مانند درآمد و محل سکونت از طرف دیگر باعث شده بود من کاملا احساساتی که تا پیش از آن فقط از آنها تصور خامی داشتم را به عین درک کنم. شاید هم این قضیه از مستلزمات بچه‌داری و داشتن خانواده و مسئولیت باشد. اما تا پیش از این برای من این قدر استرس آور نبود.

به هر حال ما یک تصمیمی گرفتیم. تصمیمی که تحت تأثیر آن خیلی چیزها در زندگی مان تغییر خواهد کرد. همه این تغییرات را پذیرفتیم. باید منتظر بمانیم و ببینیم نتایج این تصمیم‌گیری چه خواهد بود.

نفر چندم در صف مهاجرت؟

روی صفحه اینستاگرامم تصویر یک کودک را می‌بینم. اولش فکر کردم صفحه یونسیف است. دقیق که شدم دیدم صفحه بی‌بی‌سی است و عکس مربوط به فرزند سوم شاهزاده انگلیس. نفر پنجم در انتظار تخت پادشاهی. احتمالش خیلی پایین است که به پادشاهی برسد. ۴ نفر پیش از او.

پسرکم تقریبا همزمان با پسر اول شاهزاده انگلیس بدنیا آمد. دخترکم با دخترش. به شوخی و خنده به دوستانم می‌گویم از خانواده سلطنتی انگلستان عقب ماندم. حال آن‌ها سه بچه دارند و من هنوز دوتا. خب طبیعی است که به آدم احساس عقب ماندگی دست بدهد 😀

هفته پیش دو مصاحبه رفتیم. بله رفتیم مصاحبه. مصاحبه برای مدرسه. از آن دسته اتفاقاتی که شاید فقط در ایران ما و شاید هم فقط در تهران ما اتفاق می‌افتد. ما رفتیم. پسرک هم رفت. ما سرگرم گفتگو و همه چیز تقریبا خوب و خوش. پسرک اما پیش نرفت. آرام سرگرم بازی شد و جواب هیچ کس را نداد. او از صحبت با غریبه ها می‌هراسد و خیلی زود دل به گفتگو و تعامل نمی‌دهد. پسرک پیش نرفت. آن‌هایی که ما را دعوت کرده بودند دل به دلش ندادند و در هر دوجا پسرک را رد کردند. در دو مدرسه ای که بیشترین تطابق فرهنگی و آموزشی را با هم داشتیم.

حالا ما مانده‌ایم و پسرکی که عمیقا دوست داشتیم در یکی از این مدارس باشد و آینده‌ای مبهم و سوالی که در ذهن من می‌چرخد: پسرک من نفر چندم در کدام صف است؟

 

مرگ و رنج و تفنگ

شاید عنوان مناسبی برای یک پست در یک وبلاگ کودکانه نباشد. اما بالاخره مرگ هم قسمتی از زندگی است. قسمتی که هر کودکی بالاخره با آن آشنا می‌شود.

روزی از روزهایی که به چهار سالگی پسرک نزدیک بودیم، یک روز تقریبا شاد در تعطیلات نوروز، نزدیک سد آقاسید شریف، پسرک بی‌مقدمه (یا حداقل بدون مقدمه در ذهن من) به من گفت: «مامان…مامان اگه تو یه روز بمردی من خیلی ناراحت می‌شم.» من مانده بودم چه بگویم. در خانه‌ای که او بزرگ شد تا آن روز مرگ یک واقعیت سانسور شده بود. در تمام قصه‌ها، دیالوگ‌ها، کارتون‌ها و در تمام افکار مرگ پنهان شد. پشت افعال رفتن و مریض شدن و امثال آن. تا آنجا که پسرک خوش سرزبان ما با آن دایره وسیع واژگانش هنوز کامل بلد نیست دو فعل مردن و کشتن را صحیح بکار ببرد. قرار بود تا پنج سالگی‌اش صبر کنیم. اما آن روز من کیش و مات شدم.
نتوانست بگوید اگر روزی «بمیری» و گفت اگر روزی «بمردی». با این حال گفت آنچه را که در ذهنش بود. چند لحظه اول بهت زده بودم. در صندلی جلو نشسته بودم و پسرک در صندلی عقب بود و ماشین در حال حرکت. نشد که در آغوشش بگیرم. اما کلی دلداری‌اش دادم. درست یا غلط گفتم من هنوز خیلی جوانم. دوستت دارم و به این زودی‌ها نمی‌میرم. چیزی نگفت. شاید برایش سهمگین‌تر از آن بود که با دلداری‌هایم آرام بگیرد. شاید هم در دنیای کودکانه اش آن را دور دید و خیالش راحت شد. اما جای حرفش روی دلم ماند. بغضی که در گلویم گیر کرد. و چیزی که روبرویم مجسم شد.
« پس تو در تنهایی‌ات گاهی به مرگ فکر می‌کردی؟» تصورش هم سخت بود. یعنی این قدر نزدیک شدی به دنیای بزرگترها؟ به حس آشنای ترس از مرگ عزیزان.
و از سختی‌های پدر و مادر بودن تلاش ناکام آن‌ها برای ساختن قصری است روی ابرها که در آن رنجی نباشد و شادی حاکم بلامنازع آن باشد. آه از آن روزی که کودکان قد می‌کشند و قدشان بلندتر از دیوارهای قصر کوچک ما می‌شود.
چند هفته بعد:
تولد چهار سالگی‌ات را برگزار می‌کنیم. مهمان‌ها می‌آیند. تو از بیرون پسری. شاید عمه و خاله و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بدانند که چگونه پسری هستی. اما مهمان‌ها اغلبشان نمی‌دانند و این بار یکی از کادو‌ها تفنگ است. بماند که یکی دو ماهی بود که پسرک فهمیده بود که تفنگ فقط وسیله آبپاشی نیست. اما حالا یک تفنگ با چندتا تیر. این را کجای دلم بگذارم. من از این موجود نفرت داشتم و دارم. نمی‌دانم کدام احمقی اولین بار به ذهنش رسید که پسربچه‌های کوچک باید تفنگ بازی کنند. باید نقش تفنگ بازی را در بازی‌هایشان تکرار کنند تا شاید در بزرگسالی تفنگدار خوبی شوند. حالا این پسرک هست و این فعل «کشیدن» ( به ضم کاف) که دائم در خانه تکرار می‌شود. فقط خودم را کنترل کردم که هیچ واکنشی نشان ندهم تا زمانی که تازگی تفنگ از سرش بیفتد.
دوباره چند ماه قبل:
اولین باری که خواست بگوید «تحمل» را خوب یادم هست. در ماشین در مسیر کلاس موسیقی بودیم. حرف از گرسنگی بود و پسرک تلاش کرد که بگوید اشکال ندارد. تممحل می‌کند. و سریع اصلاح کرد. تحمل می‌کنم.
پسرم یک قدم به دنیای زشت و زیبای ما نزدیکتر شدی. تفنگ و مرگ و رنج و زندگی. تا تو خود چه معنی‌ای به آن‌ها بدهی و با آن‌ها برای خودت چه جملاتی بسازی.

روزگار ما

I’ve been butting heads regularly with my son. I think we’re both just stubborn. Sometimes I have to take a step back and really decide whether something’s worth fighting over.
— Dina

حال و هوای این روزهای من

من حتی نمی توانم مشکلم را تعریف کنم. حدودش را مشخص کنم. چه رسد به اینکه بخواهم آن را حل کنم. با یک پدیده‌ای نظیر خودم مواجه هستم. کله شق و سمج. اگرچه در کل این ویژگی‌اش را دوست دارم. اینکه مثل نقل و نبات یک “ببخشید” نمی‌گوید. اینکه اگر بخواهد کاری انجام دهد و اگر من بخواهم آن کار را انجام ندهد، شاید دو ساعت یک لنگه پا هر دو بایستیم و هیچ کدام از ما از موضعش عقب ننشیند. حتی اگر عاشق صفتی به اسم کله شقی باشید، زمان‌هایی می‌رسد که ترجیح می‌دهید یک بچه رام و آرام داشته باشید. ترجیح می‌دهید کل روز بر سر اینکه لیوان روی میز باشد یا کابینت بحث نکنید. ترجیح می‌دهید در مورد اینکه کدام روی پتو را روی پسرتان بکشید وارد مجادله نشوید. چون به اندازه کافی سر لباس پوشیدن، حاضر شدن، دستشویی رفتن و خشن نبودن با او بجث می‌کنید. دیگر بس است.

چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم یک فیلم بسازم از این روزهای خودم و پسرک. چقدر دلم می‌خواست درماندگی این روزهایم را به نحوی نشان دهم. برای همه مادرانی که شاید روزی روزگار من را تجربه کنند و تنها و درمانده در پی جواب باشند. اما حتی فرصت نمی‌کنم درباره‌اش بدقت بنویسم.

محرومیت های این چنینی

به قول دوستان، دیگه شدم «خاله رو رو».  به زور راه می‌روم و نفسم در نمی‌آید. همین کار دانشگاه و خانه و شرکت را هم به زور انجام می‌دهم. وقتی می‌رسم خانه در حسرت یک لحظه دراز کشیدنم. ولی از ترس اینکه مبادا برای پسرک کم گذاشته باشم می‌نشینم و شروع می‌کنم با او بازی کردن. سعی می‌کنم بازی‌ها را به سمت بازی نشستنی پیش ببرم. اما به پسرک دویدن حسابی حال داده. گاهی دستم را می‌گیرد و دائم می‌گوید مامان بدو. آن وقت دیدنی می‌شوم. با این وضعیت و دویدن و اسباب‌بازی‌های کف خانه که گاهی در پایم فرو می‌رود.

تا همین یک ماه پیش، پارک رفتن سهم روزانه پسرک از وقت مادر بود. حالا دو سه هفته‌ای هست که پارک تعطیل شده. پدر هم که تا دیروقت سرکار است. شش ماه زمستان در انتظار خورشید تابان بودیم که سبکبال در پارک بدویم و حالا در چهاردیواری خانه محصوریم. کل کاری که توانستم بکنیم این بود که بالکن را تمیز کنیم تا گاهی هوایی بخورد.

عصرها که می‌شود از یک یک فامیل می‌پرسد. از دوستان و آشنایان. از بچه‌هایشان. بعد گیر می‌دهد که «بگو بیان خونه‌مون» و من نمی‌دانم در جواب پسرک چه بگویم.

خلاصه که عذاب وجدان بدی افتاده به جانم. اینکه نمی‌توانم مثل قبل بهش رسیدگی کنم. بازی کنم و گردش ببرمش و به قول خودش «خوشحالش کنم».  بعد با خودم فکر می‌کنم بعدا اوضاع بهتر می‌شود؟ بعد تولد دخترک می‌توان با او دوید؟ می‌توان با او به گردش رفت؟ می‌توان با او کتاب و شعر خواند؟ سهم پسرک از مادر چه می‌شود؟ سهم پسرک از شادی و کودکی‌اش چه می‌شود؟ سه سالگی پسرکم چگونه می‌گذرد؟

بزرگمرد کوچک من

دیشب در تاریکی یک دل سیر گریه کردم. پسرک ۱۹ ماهه‌ام به یک روز نکشید که دست از اصرار برای شیرخوردن برداشت. خیلی بزرگوارانه در رختخوابش دراز کشید. شیشه شیرش را برداشت و شروع کرد به خوردن. بعدش هم بغلم کرد و خوابید و من از خودم می‌پرسیدم؛ واقعا وقتی بزرگ شود، شخصیتش چگونه خواهد بود؟

انقراض

مطالعه و دیدن فیلم و یک گردش دونفره، دیگر تبدیل به رویا شده‌اند. وقت برای خرید و دیدار فامیل پیدا نمی‌شود. در واقع اگر وقت برای حمام و غذاخوردن و لباس شستن پیدا شود، احساس خوشبختی می‌کنم.

این روزها دغدغه اصلی‌ام شده فکر کردن به اینکه چرا به کارهایم نمی‌رسم. یا برنامه زندگی‌ام مشکل دارد یا اینکه این مقطع گذراست و باید تحمل کنم. اما نمی‌توانم به نتیجه برسم. تمام تلاشم بر این است که وقت هدر دادن‌ها را به حداقل ممکن برسانم. اما باز هم نتیجه همان است. مهمانی وسط هفته له‌ام می‌کند. جور در نیامدن برنامه دانشگاه و استاد و کار یک جور دیگر. دیدن چهره خسته و بی‌حال شوهر هم که بهترین ضدحال آخر شب است.  یک فکری باید کرد. یک طرحی باید زد. تا به مرز انقراض نرسیده‌ایم. 🙂

رد دست‌های تو

رد دست‌هایت را احساس میکنم. روی فرش وقتی که چهاردست و پا راه می‌روی. روی دیوار وقتی می‌خواهی بایستی. روی کابینت‌های آشپزخانه وقتی کنجکاوی‌ات گل می‌کند. روی هوا وقتی “بای بای” می‌کنی. روی پاهایم وقتی دلت مامان می‌خواهد و آویزانم می‌شود. روی صورتم وقتی برای برداشتن عینکم نقشه می‌کشی و با چشمانی که از شیطنت برق می‌زنند به سویم می‌آیی. روی تنم وقتی در آغوشم هستی و آرام می‌خوابی.

 

لحظه‌های من پر شده از حضور دستان تو. دو دست کوچک با ده انگشت زیبا و معصوم.

دست

پ.ن: دستش خورد به بخاری. تاول زد. برای جلوگیری از عفونت پانسمان کردیم. اوضاع خوب است و جای نگرانی نیست. اما من هر وقت می‌بینم‌شان …

زندگی بدون درصد

۹۵ درصد، ۵ درصد، ۳ درصد، ۲۱ درصد، ۶۷ درصد، ۵۰ درصد. دیگر چه فرقی می‌کند؟ گوش‌هایم را گرفته‌ام که نشنوم. خسته‌ام از این همه اخبار. از این همه هشدار. از این عددهای گوناگون. این را در آن ضرب کنم حاصلش می‌شود چند؟ به احتمال چنددرصد امروز هوا ناسالم نیست؟ به احتمال چند درصد شاخه کرفس توی یخچال در خاک با حد نیترات مجاز به عمل آمده؟ چند لقمه برنج بدون آرسنیک می‌خوریم؟ چند درصد ریه‌هایمان از ریزگرد پر شده؟ چند درصد از خونمان با مونوکسید کربن ترکیب شده؟

روزی صدبار این‌ها را حساب می‌کنم. آخر من یک مادر مسئولم. یک مادر به سلامت فرزندان خویش اهمیت دهنده. یک مادر تحصیل کرده که در مدرسه حساب و کتاب یاد گرفته برای همین امور. برای اینکه تمام زورش را بزند که شاید یک درصد یا یک دهم درصد از این گند و کثافتی که از زمین و زمان می‌بارد کم کند. یک مادر که دم یک لوله اگزوز دود و دوده ایستاده و روی آن‌ها شیر می‌ریزد تا درصد رنگ سیاهشان را کم کند. یک مادر که فرمول همه مواد غذایی را می‌خواند تا کاروتین‌دارها را پیدا کند و فرو کند در حلق اعضای خانواده تا به احتمال کمتری در معرض بیماری قرار بگیرند. یک مادر که نشسته پای سایت‌های آب و هوا منتظر وزش باد است. سرعت باد را اندازه می‌گیرد. رد ریزگردها را تا خود هورالعظیم دنبال می‌کند.

 همه چیز پر است از عدد و رقم. پر است از درصد و احتمال. پر است از فیزیک و شیمی و ریاضی. هرجا یک شش ضلعی می‌بیند به حلقه بنزن فکر می‌کند. به پیستون‌ها و دیفرانسیل موتور. قانون بویل ماریوت. فشار هوا. شکل‌گیری باد. جریان هوای سرد. وارونگی هوا. گازهای گلخانه‌ای. موقعیت جغرافیایی.

خسته‌ام. از این ذهن درگیر که هر روز مقابل این تخته سیاه پر از فرمول می‌ایستد و با استرس روی برگه امتحانی‌ای آبی رنگش حساب و کتاب می‌کند. با استرس اینکه همه چیز باید در کمترین حدش باشد. اما وسط حساب کردن‌ها، به هر دری که می‌زند به جواب مطلوبش نمی‌رسد. نمی‌فهمد چرا نمودار زندگی خط هوای پاک را قطع نمی‌کند. چرا هرقدر از کوه‌های تهران انتگرال می‌گیرد به سیاهی میل می‌کند؟ چرا مشتقات بنزین به جای آنکه از درجه پایین‌تر باشند پیچیده‌تر رفتار می‌کنند؟ چرا سرعت انتشار آلودگی از سرعت نور فراتر رفته اما زمان در نقطه خفگی ثابت مانده؟

خسته‌ام. خسته از این همه فهمیدن. خسته از این همه دانستن که زندگی را سخت تر کرده. به مادری فکر می کنم که لب جو لباس می شوید و کودکش را دنبال بزبزک ها دوان می بیند. با خودم فکر می کنم یعنی می فهمد چقدر خوشبخت است؟ یعنی می داند در دنیا کسانی هستند که به حالش حسرت می برند؟ کسانی که دلشان می خواهد به یک صندلی تکیه دهند و فارغ از همه این اندیشه های آزاردهنده، فارغ از همه این حساب و کتاب ها و اعداد و ارقام صورت خندان کودکشان را ببینند و در هیجان وصف ناشدنی بازی او با گنجشک و گربه غرق شوند.

خسته‌ام. اما هنوز هم نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم. شاید بهتر بود تسلیم می‌شدم و بی‌دغدغه آنچه به سرمان می‌آید زندگی‌ام را می‌کردم. اما هنوز به این درجه از بی‌تفاوتی نرسیده‌ام. شاید اگر خودم تنها بودم برایم اهمیتی نداشت. اما یکی هست که به دعوت من اینجا حضور دارد. یکی که قبول کردم برایش حداقل‌های زندگی را فراهم کنم. از هوا چه چیزی واجب‌تر. مادر نیستم اگر بنشینم و ببینم هوا را از آن “یکی” می‌گیرند.

مطلبی که خواندید یکی از نامه‌هایی است که در مسیر پروژه کودکان آبی شهر سربی در روزنامه آفتاب یزد تاریخ ۲۳ دی ماه منتشر شد. اگر شما هم دغدغه مشابهی دارید می‌توانید به ما بپیوندید.

مداد من سیاه نبود

فرهاد عزیزم، پسرم؛

احتمالا چیزایی که دارم اینجا می‌نویسم بیشتر برای تسلی دادن به خودم هست تا خطاب به تو. اما این گزارشی است از برهه‌ای از تاریخ که در آن من یک مادر جوانم و تو یک شیرخوار هشت ماهه.

هر کدام از ما در نقطه‌ای از زمان به دنیا می‌آییم بی اینکه اختیاری در انتخاب آن نقطه داشته باشیم. حتی پدر و مادرهای ما هم اختیاری ندارند. چون خود آن‌ها هم متعلق به یک نقطه بی‌اختیاری دیگر در زمانند. چیزی که من به آن اعتقاد پیدا کردم.

من با همه توانم تلاش کردم تا شرایط برای تو بهترین باشد. اما همه چیز بر وفق مراد من نبود. همه چیز در دستان من نبود. بدتر از همه این هوا. این خاک. این زمین. این آسمان. آنچه در توان من بود از حد ‌این سقف بالا سرمان فراتر نرفت. از همان روزی که فهمیدم هستی ذره ذره سربی که تنفس کردم شد جرعه جرعه زهری که به کام حس مسئولیتم فرو می‌رفت. اینکه تو هم نفس می‌کشی این هوای آلوده را. اینکه تو هم از این آب آلوده می‌خوری. چه شب‌هایی که خوابیدم و به ریزگردهایی فکر کردم که کیسه‌های هوای ریه‌ام عبور می‌کنن و به خون تو می‌رسند. صدای نفس‌هایم شد صدای پتکی در سرم. آمدم اینجا، پشت کوه که شاید کمتر از این هوای آلوده را فرو دهی اما گاهی از خودم می‌پرسم آیا واقعا فایده‌ای دارد؟ این فاصله‌های کوتاه با این حجم آلودگی به راحتی جبران می‌شود. تو از گل و سبزه و درخت و آسمان محرومی که مبادا ریه‌هایت ملتهب نشوند و من هر روز با خودم درگیرم که چه می‌توانم برایت بکنم جز افسوس خوردن؟ جز عصبانی بودن از این نقطه تاریخ؟ جز زجر فکر کردن هر روزه به دل کندن از ریشه‌هایم و جلای وطن در جستجوی یک تکه زمین پاک؟ یک سقف آسمان آبی؟

چه می‌توانم برایت بکنم پسرکم؟