یک‌روز با فرهاد

در پارک
یک پسر ده ساله با یک آنتن قدیمی محکم به سرسره می کوبد. پسرک و دخترک محو تماشای این صحنه اند. پسرک می پرسد:« مامان چرا اون پسره داره سرسره رو خراب می کنه؟»
– مامان جون سرسره خراب نمیشه. میله خودش خراب میشه.
– سرسره از چی درست شده که خراب نمیشه؟
– سرسره لاکیه. (من این اصطلاح رو خیلی نشنیدم. ولی مادربزرگ من به اجناس پلاستیکی یا همون پلی اتیلنی می گفت لاکی. ما هم کم و بیش استفاده می کنیم.)
پسرک پس از چند لحظه مکث: «یعنی مثل لاک لاک پشت سفته؟»
در مغازه
رفتیم ماهی بخریم. موقع کارت کشیدن دیدم موجودی ام کافی نیست. با دو بچن برگشتیم تا دم ماشین تا گوشی ام را بردارم و به آقای پدر زنگ بزنم تا به حسابم پول واریز کند. برای پسرک سؤال شده بود که چطوری بابا به دست ما پول می رساند؟!
– مامان بابا چطوری پول بهت می ده؟
– بابا پشت لپتابش با اینترنت میره یه جایی می نویسه که به حساب مامان پول بره. بعد کسایی که تو بانک هستن اونو می بینن پول کارت منو زیاد می کنن.
قشنگ دیدم که یهو یه ذوقی دوید توی چشماش. یه خنده که تهش یه جیغ کوتاه بود کرد و گفت «چه جالبه این کار.»
در خانه
سرگرم نان خوردن است و من هم تند تند تدارک شام را می بینم. بی مقدمه می گوید«مامان چرا اون آقاهه می گه گل گرونه می خرم؟ خب گرونه چرا پول زیاد بدیم؟ پولمون تموم میشه»
اشاره کنم که یه ترانه هست از حمید جبلی در آلبوم «سبزه ریزه میزه» که می گه: « گل گرونن می خرم. سنبل گرونه می خرم. پسرم کاکل داره. کاکل گرونه می خرم»
گفتم « چون خیلی دوستش داره یه عالمه کار می کنه تا با مهربونیش یه چیزی که پسرش دوست داره رو بخره»
سه سال و نه ماه

سه سال و نیمگی

۱. پسرک تازگی ها به دنبال کشف زمان است. دائما از ساعت می پرسد و “کی” را به سر هر چیزی می چسباند.

چند وقت پیش:

-مامان الان صبحه؟

-بله پسرم صبحه.

-مامان ساعت چنده؟

– ساعت الان ۸:۳۰ ئه.

-نه مامان الان باید ساعت یک باشه. آخه اول روزه.

خب خدایی اش من که متقاعد شدم. نمی دونم اون کسی که وسط شب رو گرفته ساعت ۱ چی فکر پیش خودش.

۲. چند وقت پیش خواستم یک مقدار پسرم رو از توهم در بیارم و با دنیای واقعی بیشتر آشنایش کنم. این بود که در یک حرکت ناجوانمردانه بهش گفتم که دایناسورها وجود ندارند و مدتهاست که از بین رفتند.

-من: فرهاد جونم دایناسورها دیگه نیستن. از بین رفتن.

-فرهاد (بهت زده): مامان من خیلی ناراحتم که دایناسورها نیستن. داره گریه‌ام می‌گیره.

البته اگه می‌دونست یه تعدادی‌شون چقدر وحشی بودند قطعا گریه‌اش نمی‌گرفت. ولی من واقعا ناراحت شدم از این جفایی که در حق بچه‌ام کردم. دو سه روز پیش می‌گه مامان پانداها چی؟ پانداها هم از بین رفتن؟ (البته باعث خیر شد و با جای جدیدی به نام چین آشنا شد.)

باز چند روز پیش می گفت مامان دعا کن که دایناسورها برگردن. ولی فقط اونایی شون که علف می‌خورن نه اونایی که گوشت می‌خورن.

گفتم؛ شاید یه تخمی از یه دایناسور یه جایی باشه که از توی تخمش یه جوجه دایناسور بیاد بیرون و دوباره دایناسورها برگردن پیش ما.

پسرک مهربان یه دفعه به ذهنش چیزی رسید و گفت خب مامان اون جوجه دایناسور که مامان نداره. خیلی ناراحت می‌شه که مامانش مرده و نیست.

من که مات حواس جمعش و البته عاطفه اش بودم گفتم عزیزم ما از اون مراقبت می‌کنیم تا بزرگ بشه و خودش بعدا مامان یه دایناسور دیگه می‌شه. متقاعد شد و دیگه حرفی نزد.

۳. یه کتاب دعا داره که از هادی براش به ارث رسیده. به نظرم نقطه خوبی برای آشنایی بچه ها با مفاهیم ماورایی هست. تا پیش از این ما تقریبا هیچ صبحتی باهاش درباره این چیزا نکرده بودیم. امیدوارم یه موقعی فرصت شه و در این باره بیشتر بنویسم. اما این کتاب هم بدون برنامه ریزی قبلی به کتاب های ما اضافه شد. کتاب مجموعه چند تا شعر هست از زبون بچه ها که دعا می کنند. دعاهای جورواجور و تا حدی بچگانه. از اون موقع پسرک کم و بیش با مفهوم دعا آشنا شد. همین طور با مفهوم خدا. البته تا الان چیزی در این مورد نپرسیده و باید بگم من هم شخصا هیچ آمادگی‌ای برای پاسخ دادن به پرسش‌هاش ندارم. اوائل دعا و خدا رو قاطی می‌کرد و گاهی می‌گفت مامان خدا کن (دعا کن) فلان اتفاق بیفته. البته فکر کنم با اصطلاح خدا کنه قاطی می‌کرد. اما الان تقریبا این‌ها رو درست به کار می‌بره. چند روز پیش که یک لیوان نزدیک بود از روی میز بیفته، نیفتاد. پسرک گفت:‌«مامان خدا کرد و لیوان نیفتاد» (در مقابل عبارت خدای نکرده فلان اتفاق نیفته)

۴. بشدت منتظره که بهار بشه و هوا خوب بشه و بتونه دوباره بره مهد کودک.

۵. کلاس موسیقی می‌ره و حسابی باهاش ارتباط برقرار کرده. اوائل شک داشتم که آیا زوده یا نه و آیا ارتباط برقرار خواهد کرد؟ اما بعد از سه چهار جلسه ارتباط برقرار کرد. بگذریم که پیش از اون هم دائم روی میز و صندلی و همه چی سعی می‌کرد ضرب بگیرد و تمبک بنوازد اما حالا اعتماد بنفس پیدا کرده و با اینکه محتوای کلاس موسیقی هیچ ربطی به این آلات موسیقی ندارد اما دائما در حال نواختن است و احساس می‌کند کاملا هم بلد هست. کلاس‌ها ترکیبی از بازی و موسیقی هستند و به نظر می‌رسد فشار خاصی ندارند و پسرک خوشحال است. فعلا فقط کمی ریتم و رنگ‌های ارف را یاد گرفته. در کنار بازی‌های حرکتی که ریتمیک انجام می‌شود.

۶. نقاشی‌اش ناگهان منفجر شد. پس از مدتی که با ماژیک و خودکار کار کرد علاقه اش به نقاشی فوران کرد و از آن پس با همه چیز نقاشی می‌کند. خودش می‌داند که با مداد شمعی راحتتر می‌تواند رنگ آمیزی کند. همچنان ماژیک را می‌پرستد و دلش می‌خواهد به عنوان جایزه یک بسته ماژیک دریافت کند. هنوز آدمک‌هایش تعداد زیادی انگشت دارند. در کنار کشیدن آدم به رسم حیوانات هم علاقه زیادی دارد. حلزون که تخصصی‌ترین نقاشی‌اش هست. فیل و قورباغه هم گاهگای می‌کشد.

۷. تلاش پسرک برای صحبت کردن به زبان معیار ستودنی است. چندماهی هست که تلاش می‌کنیم کتاب را مطابق متن بخوانیم. شاید این پست را به یاد داشته باشید. ما در جریان کتاب خواندن هیچ تعهدی به متن اصلی نداشتیم. اما حالا با رشد زبانی پسرک معیارها متفاوت شده و با بلندخوانی و معیارخوانی سعی می‌کنیم او را بیشتر با زبان معیار فارسی آشنا کنیم. حالا این وسط پسرک زبان معیار و محاوره را ترکیب می‌کند و ترکیبات جالبی می‌سازد. جالب‌ترینشان عبارت «باشود» است. معادل معیار «باشه». پسرک گمان کرده که «شه» در «باشه» همان «شد» است.

۸. هنوز از تنهایی ‌می‌ترسد. البته که همه بچه‌ها از تنهایی می‌ترسند. اما ترس پسرک خیلی تو ذوق می زند. مواقعی که تنبیه می‌شود و باید به اتاقش برود حاضر نیست تنها باشد. گاهی که در حال تماشای کارتون هست دائما از من می‌پرسد چرا فلانی تنهاست. همین چند روز پیش که در یک رستوران بودیم و تی وی در حال پخش یک مستند از ماهی‌ها بود با اشاره به یک ماهی که به تنهایی در حال شنا بود از من پرسید که چرا تنهاست. با اینکه هیچ وقت و هیچ وقت برای چند لحظه هم تنها نبوده. نمی‌دانم چقدرش حاصل محیط واقعی است و چقدرش حاصل دنیای خیال!