احساساتم متناقض است. نه میتوانم خوشحال باشم نه ناراحت. نه عصبانی و نه آرام. هر وجه زندگیام در مسیری در حال پیشروی است. یک لحظه خوشحالم. لحظهای که دخترک را میبوسم یا پسرک را در آغوش میکشم احساس میکنم در آسمانم. لحظهای که یاد ماجراهای مرخصی زایمان در محل کارم میافتم خشم سرتاپای وجودم را میگیرد. لحظهای که دلم میخواهد در یک جلسهی آموزشی کوتاه شرکت کنم اما میدانم با وجود بجهها این شرکت غیرممکن است اضطراب میگیرم و لحظهای که روی صفحه گوشی متن پر از مهر «تو» را میخوانم باز احساس ایستادن زمان و خلایی از تمام دلواپسیهای دنیا به من دست میدهد.
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
اصل تویی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
بیتو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم