اثبات تدریجی یک نظریه

برای مایی که بیشتر در محیط‌های علمی رشد کردیم پذیرش حرف‌های به ظاهر غیرعلمی بزرگترها خیلی راحت نیست. و برای ما که به اندکی اختیار در زندگی اعتقاد داریم پذیرش جبر آسان نیست.

به نظرم یکی از زیبایی‌های مادر یا پدر شدن تحولات اعتقادی است که در نتیجه مشاهده رشد بچه‌ها در والدین ایجاد می‌شود.

اعتقاد به شخصیت. شخصیتی که از ویژگی‌های مادرزادی کودک سرچشمه می‌گیرد. نمی‌دانم نام علمی آن چیست. من اسمش رو می‌گذارم شخصیت. حتی تا زمانی که بچه دوم نداشتم پذیرش شخصیت برایم سخت بود. حالا دخترک من بیست ماهه است و من تفاوت‌ها را احساس می‌کنم. گاه به عقب برمی گردم و سال دوم زندگی پسر را از نظر می گذرانم و با دختر مقایسه می‌کنم.

نخستین تفاوت فاحش را در یکی از کتاب‌های اما دیدم. اما یا ‌emma عنوان یک مجموعه ۴ جلدی است که برای نوپاها تالیف شده است. کتاب در کل بسیار دوست داشتنی است و به نظر من (با تجربه دو کودک) برای خواندن در بازه ۱۸ ماهگی تا ۲۴ ماهگی عالی است. این ۴ جلد شامل اما گریه می‌کند، اما می‌خندد، اما غذا می‌خورد و یک روز با اما می‌باشد. پسرک خواندن «اما گریه می‌کند» را رد می‌کرد. همیشه و همیشه سه کتاب دیگر را پیشنهاد می‌کرد و از خواندن یک جلد دیگر فرار می‌کرد. من هم اصرار نمی‌کردم. اما همان چندباری که برایش خواندم حس کردم اضطراب و ترس به سراغش آمده است. با اینکه کتاب نسبتا اصلا غمگین نبود. یکجا بستنی اما افتاده بود و اما گریه می‌کرد. یک جا پای گربه‌اش کمی زخم شده بود و ….

پسرک نه فقط درباره این کتاب، بلکه درباره همه کتاب‌ها و فیلم‌ها و قصه‌هایی که ردپایی از ترس یا اضطراب یا غم داشت مقاومت می‌کرد. خوب یادم هست حوالی تولد ماهور برایش یک فیلم از حیوانات می‌گذاشتم. یک فیلم از سری فیلم‌های بی‌بی انیشتن که برای سنش مناسب بود. یکجایی از فیلم حرکت نسبتا آهسته دویدن زرافه‌ای را نمایش می‌دهد. پسرک هر بار که این صحنه را دید از من پرسید مامان این زرافه چرا تنهاست و هنوز هم پسرک ما از تنهایی بشدت می‌ترسد.

وقتی پسرک را دعوا می‌کنم احساس می‌کنم همه دنیا سرش خراب شده است. گریه می‌کند از ته دل. برای سپری کردن چند دقیقه در اتاق خانه را روی سرش می‌گذارد و کلا نمی‌توان خیلی راحت بهش چیزی گفت.

ولی حالا ما دختری داریم که اگریک موقعی مثلا بخواهیم دعوایش کنیم که به چاقو دست نزن زل زل به ما نگاه می‌کند و گاهی می‌خندد و عین خیالش هم نیست. دختری که بین ۴ جلد کتاب‌های اما، « اما گریه می‌کند» را انتخاب می‌کند و با دقت نگاهش می‌کند. پای پیشی را که اوخ شده می‌بوسد و برایش آروزی سلامتی می‌کند و از کنار قضیه رد می‌شود.

من در این جا یاد حرف‌هایی می‌افتم که درباره گذران وقت مادر با کودک می‌گویند. اینکه وقت بگذرانید تا کودکتان آرامش بیابد و احساس امنیت کند. به وقت های بسیاری که با پسرک گذراندم و همین طور وقت‌های کمی که با دخترم گذراندم و نتیجه‌ای که در حال مشاهده آن هستم و نظریه‌ای که برایم در حال اثبات است، به همه این‌ها فکر می‌کنم.

حرف می‌زند؟

دخترک بیست ماهگی را پشت سر گذرانده. پسرک به این سن که بود افعال را صحیح صرف می‌کرد. پسرک اولی بود و دخترک دومی. هرقدر هم که بخواهم مقایسه نکنم نمی‌توانم. نگران بودم و هنوز هم کمی هستم. بخصوص با دو مورد اختلال گفتار در هر دو فامیل.

به خاطر پسرک تلویزیون رو گاهی روشن می‌کردیم. همان را هم ممنوع کردیم. کتاب بیشتر خواندیم. لالایی خواندیم. این‌ها کارهایی هست که در طی دوماه اخیر بیشتر و بیشتر انجام دادیم تا شاید دخترک حرف بزند. حالا پس از گذشت دوماه دخترک بهتر شده. خیلی بهتر شده. البته که شاید کارهای ما خیلی هم تاثیری نداشته‌اند. شاید سن و گذر زمان موثرتر بوده باشد. اما نمی‌توانستیم بی‌تفاوت باشیم. چند روز پیش از یک مشاور شنیدم که گفتار بچه‌های اول با بچه‌های بعدی متفاوت است. بچه‌های اول سخن گفتن را از والدین خود می‌آموزند. بچه‌های بعدی از بچه‌های بزرگتر و به همین دلیل دیرتر زبان باز می‌کنند و کلماتشان وضوح ندارد. خیالم کمی راحت شد. هر چند همچنان با همان فرمان با دخترک تمرین می‌کنیم.

تقریبا ده روزی است که ماهور جملات دو کلمه‌ای می‌گوید. مثلا مجی (ماژیک) دوست. یعنی ماژیک دوست دارم. چند فعل را به صورت امر بکار می‌برد. ایا (بیا) – بشین- ایخ (ریخت) – اومد- تموم شد. کلمات زیادی را تلفظ می‌کند. تلاش می‌کند که تکرار کند. بله و سلام را دلنشین می‌گوید و وقتی این‌ها را می‌گوید دلمان غنج می‌رود.