امروز صبح که بیدار شدم، پردهها کشیده بود. فکر کردم هنوز ساعت ۶ است. یاد دو سال پیش افتادم. یادم نیست همان اول متوجه پاره شدن کیسه آب شدم یا وقتی رفتم دستشویی. به هر حال خیلی زود حدس زدم باید بروم بیمارستان. در کمال آرامش وسایلم را جمع کردم. همسر را بیدار کردم و آماده شدیم که برویم بیمارستان.
این بار با دفعه قبل فرق داشت. منهای تجربه و نبود درد، این بار موقع ترک کردن خانه من به اتاق رفتم و با یک پسر کوچولو وداع کردم. همه نگرانیام الان او بود و نه خودم. اولین روزی که به طور کامل من را نمیبیند. از همان لحظه دلم برایش تنگ شده بود.
شب قبل مادر و برادرم به خانه ما آمده بودند تا با هم به گردش برویم. هنوز ده روز تا روز موعود مانده بود. چه کسی فکر میکرد دخترک اراده کند ده روز زودتر بیاید. آن هم در روز تعطیلی که هیچ کس نیست. فقط شانس آورده بودم مادرم بود.
رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در راه بنزین زدیم و من فکر میکردم اگر الان درد شدید داشتم چه میشد. حتی یک تاکسی جلویمان بود و با کارگر پمپ بنزین دعوایش شده بود و ما را کلی معطل کرد.
رسیدیم بیمارستان. از در اورژانس وارد شدیم. پزشک شیفت معاینه ام کرد و تایید کرد که کیسه آب پاره شده. اما غیر از این هیچ علامت دیگری در کار نبود. معلوم نبود چقدر آنجا باشم. دلم پیش پسرک بود. پسرک به مادرم عادت نداشت. زنگ زدیم به خواهرم و بیدارش کردیم و سپردیم که حتما برود خانه مان.
حوالی هفت وارد زایشگاه شدم. لباس پوشیدم و آبمیوه و کیکی که همسر خریده بود را به عنوان صبحانه خوردم.
حالا من مانده بودم و انتظار. همسر پشت در نشسته بود و منتظر. فکر میکردم دست به کار میشوند و آمپول فشار میزنند. اما قرار نبود کسی دخالتی در روند زایمان داشته باشد. انتظار و انتظار. قدم زدم. بروشورهای روی دیوارها را خواندم. روی گوشیام مطلب خواندم. اما انگاری زمان نمیگذشت.
حوالی ساعت ۹:۳۰ حالم به هم خورد و همه آن کیکها را بالا آوردم. اما کلی سبک شدم. در این میان با ماما رفیق شده بودم. یک مامای بسیار مهربان که از بخت خوش من آنجا کشیک بود. نمیدانم چه چیزی بین من و همسر دیده بود یا دلش برای تنهایی من سوخته بود که اجازه داد همسرم هم وارد زایشگاه شود. کلی فضا عوض شد. انگاری تحمل انتظار دونفری راحتتر است.
با اقداماتی که ماما انجام داده بود کم کم احساس درد میکردم. دردهای خیلی ضعیف. خوشحال بودم که وارد پروسه زایمان شدیم و انتظار به پایان نزدیک تر میشود. دلم پیش پسرک بود که الان بیدار شده و میبیند که من و پدرش کنارش نیستیم. خواهرم به او رسیده بود و میگفت که حالش مجموعا خوب است.
با همسر وارد اتاق زایمان شدیم. همان اتاقی که پسرک در آن بدنیا آمده بود. همسر آن اتاق را یادش بود. اما من به خاطر درد شدید هیچ چیز به خاطر نداشتم. میگفت فقط جهت تختها عوض شده بود. حس جالبی بود. تقریبا پس از دوسال دوباره همان فضا.
ماما با دقت همه شرایط را چک میکرد. گاهی من از این همه دقتش میترسیدم و فکر میکردم شاید مشکلی باشد. بخصوص که ده روز زودتر از موعد مقرر در حال زایمان بودم و میترسیدم این جلو افتادن به دلایلی باشد. یکبار دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم آیا مشکلی هست. خندید و گفت هیچ مشکلی نیست. کمی خیالم راحت شد اما نه کامل.
شلنگ گاز خنده را داده بودند دست همسر و هروقت درد میآمد باید دست به کار میشد و سری تنفسیاش را میگذاشت روی صورتم. خیلی کار خوبی کرده بودند. با او رودربایسی نداشتم و به دستش چنگ میانداختم برای تنفس کمی گاز تا دردم آرام بگیرم. دردها از حوالی ساعت ۱۰ شروع شده بودند. نمیدانم با چه فاصلهای. اما درد بود و دائم فاصله بین دردها کم و کمتر میشد. در این فاصله سه نفری حرف میزدیم. چیزهایی میگفتیم و گاهی میخندیدیم. ماما از یک رایحه خوشبو کننده استفاده کرد که معتقد بود باعث کاهش درد میشود. هرچند من تغییر خیلی خاصی احساس نکردم اما در کل خوشایند بود. وقتی دردها بیشتر شد دستگاه ماساژدهنده آورد و مکندههای آن را حوالی کمرم وصل کرد که این یکی به همراه گاز خنده خیلی در کاهش احساس درد کمک میکردند.
ده دقیقه مانده بود به ساعت یازده که دکتر هم آمد. با سابقه خوشزایی قبل دکتر تقریبا خیالش راحت بود. زیادی آرامش داشت.
خوشبختانه درد خیلی طول نکشید و حوالی ساعت یازده دخترک بدنیا آمد. این بار هوشیارتر بودم. بر خلاف دفعه قبل که فقط نگران خودم بودم. این بار سرک کشیدم که تا دخترک را ببینم. بر خلاف پسرک گریه کرد. از ماما خواهش کردم که دخترک را به خودم بدهند. اما گفتند اول باید بپوشانیمش. گذاشتنش زیر هیتر. پدر ازش فیلم و عکس گرفت. در یک پارچه شبیه گاز پیچیدنش و دادنش به من. دائم قربان صدقهاش رفتم و بهش خوشآمد گفتم. میان من و همسر بود و ما از داشتنش خوشحال بودیم.
داستان زایمان تمام شد. داستان زندگی شروع شد.