به زبان دوسالگی

ماهور در حال بازی با چندتا عروسکش هست. یهو یه صدایی بلند میشه. انگاری بین عروسک ها دعوا شده. بعد صدای ماهور رو می شنوم که میگه اصن منه (اصلا مال منه).
عمه‌اش چندتا عروسک دست ساز مرغ و خروس درست کرده. ماهور اونا رو برمیداره از زبون یکی اشون که مثلا جوجه است به اون یکی می‌گه:‌« مامان مغ… دونه میهام».

یکی از شیرین زبونی‌های خاصش توصیف شباهت دو چیز به هم هست. با اشاره به اون دو چیز می‌گه «همینه… همینه»

دو سه هفته‌ای هست فعل ترسیدم رو یاد گرفته و هر وقت کارتونی ببینه که یه کم بترسه یا مثلا نزدیک یه حیونی بشه میگه «ترسیدم… بغل»
دایره واژگانش نسبتا خوبه. سازه‌های جملاتش متنوع‌تر و پیچیده‌تر می‌شه. اما هنوز یه سری حروف رو خوب نمی‌گه و داریم باهاش کار می‌کنیم.
تصورش از خانواده همیشه یه تصور چهار نفره است. وقتی براشون نقاشی می‌کشم و همراهش قصه‌اش رو هم می گم خیلی مواقع درخواست می‌ده که آجی هم بکشم. مثلا آجی حلزون یا آجی بزی یا آجی هاپو. همیشه هم آجی عضو کوچکتر خانواده است.
موقع انتخاب از بین اشیا اگر در حالت صلح باشند، خودش می‌ره سراغ شی کوچکتر. اما اگر در حال دعوا و کل انداختن باشن اصرار می‌کنه که حتما بزرگترین شی رو برداره. گاهی حالت افراطی پیدا می‌کنه و مثلا اجازه نمی ده که براش هندونه رو خرد کنیم و همه زورش رو می زنه که از حرفش هم برنگرده.

مرگ و رنج و تفنگ

شاید عنوان مناسبی برای یک پست در یک وبلاگ کودکانه نباشد. اما بالاخره مرگ هم قسمتی از زندگی است. قسمتی که هر کودکی بالاخره با آن آشنا می‌شود.

روزی از روزهایی که به چهار سالگی پسرک نزدیک بودیم، یک روز تقریبا شاد در تعطیلات نوروز، نزدیک سد آقاسید شریف، پسرک بی‌مقدمه (یا حداقل بدون مقدمه در ذهن من) به من گفت: «مامان…مامان اگه تو یه روز بمردی من خیلی ناراحت می‌شم.» من مانده بودم چه بگویم. در خانه‌ای که او بزرگ شد تا آن روز مرگ یک واقعیت سانسور شده بود. در تمام قصه‌ها، دیالوگ‌ها، کارتون‌ها و در تمام افکار مرگ پنهان شد. پشت افعال رفتن و مریض شدن و امثال آن. تا آنجا که پسرک خوش سرزبان ما با آن دایره وسیع واژگانش هنوز کامل بلد نیست دو فعل مردن و کشتن را صحیح بکار ببرد. قرار بود تا پنج سالگی‌اش صبر کنیم. اما آن روز من کیش و مات شدم.
نتوانست بگوید اگر روزی «بمیری» و گفت اگر روزی «بمردی». با این حال گفت آنچه را که در ذهنش بود. چند لحظه اول بهت زده بودم. در صندلی جلو نشسته بودم و پسرک در صندلی عقب بود و ماشین در حال حرکت. نشد که در آغوشش بگیرم. اما کلی دلداری‌اش دادم. درست یا غلط گفتم من هنوز خیلی جوانم. دوستت دارم و به این زودی‌ها نمی‌میرم. چیزی نگفت. شاید برایش سهمگین‌تر از آن بود که با دلداری‌هایم آرام بگیرد. شاید هم در دنیای کودکانه اش آن را دور دید و خیالش راحت شد. اما جای حرفش روی دلم ماند. بغضی که در گلویم گیر کرد. و چیزی که روبرویم مجسم شد.
« پس تو در تنهایی‌ات گاهی به مرگ فکر می‌کردی؟» تصورش هم سخت بود. یعنی این قدر نزدیک شدی به دنیای بزرگترها؟ به حس آشنای ترس از مرگ عزیزان.
و از سختی‌های پدر و مادر بودن تلاش ناکام آن‌ها برای ساختن قصری است روی ابرها که در آن رنجی نباشد و شادی حاکم بلامنازع آن باشد. آه از آن روزی که کودکان قد می‌کشند و قدشان بلندتر از دیوارهای قصر کوچک ما می‌شود.
چند هفته بعد:
تولد چهار سالگی‌ات را برگزار می‌کنیم. مهمان‌ها می‌آیند. تو از بیرون پسری. شاید عمه و خاله و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بدانند که چگونه پسری هستی. اما مهمان‌ها اغلبشان نمی‌دانند و این بار یکی از کادو‌ها تفنگ است. بماند که یکی دو ماهی بود که پسرک فهمیده بود که تفنگ فقط وسیله آبپاشی نیست. اما حالا یک تفنگ با چندتا تیر. این را کجای دلم بگذارم. من از این موجود نفرت داشتم و دارم. نمی‌دانم کدام احمقی اولین بار به ذهنش رسید که پسربچه‌های کوچک باید تفنگ بازی کنند. باید نقش تفنگ بازی را در بازی‌هایشان تکرار کنند تا شاید در بزرگسالی تفنگدار خوبی شوند. حالا این پسرک هست و این فعل «کشیدن» ( به ضم کاف) که دائم در خانه تکرار می‌شود. فقط خودم را کنترل کردم که هیچ واکنشی نشان ندهم تا زمانی که تازگی تفنگ از سرش بیفتد.
دوباره چند ماه قبل:
اولین باری که خواست بگوید «تحمل» را خوب یادم هست. در ماشین در مسیر کلاس موسیقی بودیم. حرف از گرسنگی بود و پسرک تلاش کرد که بگوید اشکال ندارد. تممحل می‌کند. و سریع اصلاح کرد. تحمل می‌کنم.
پسرم یک قدم به دنیای زشت و زیبای ما نزدیکتر شدی. تفنگ و مرگ و رنج و زندگی. تا تو خود چه معنی‌ای به آن‌ها بدهی و با آن‌ها برای خودت چه جملاتی بسازی.

داستان تولد دخترک

امروز صبح که بیدار شدم، پرده‌ها کشیده بود. فکر کردم هنوز ساعت ۶ است. یاد دو سال پیش افتادم. یادم نیست همان اول متوجه پاره شدن کیسه آب شدم یا وقتی رفتم دستشویی. به هر حال خیلی زود حدس زدم باید بروم بیمارستان. در کمال آرامش وسایلم را جمع کردم. همسر را بیدار کردم و آماده شدیم که برویم بیمارستان.

این بار با دفعه قبل فرق داشت. منهای تجربه و نبود درد، این بار موقع ترک کردن خانه من به اتاق رفتم و با یک پسر کوچولو وداع کردم. همه نگرانی‌ام الان او بود و نه خودم. اولین روزی که به طور کامل من را نمی‌بیند. از همان لحظه دلم برایش تنگ شده بود.

شب قبل مادر و برادرم به خانه ما آمده بودند تا با هم به گردش برویم. هنوز ده روز تا روز موعود مانده بود. چه کسی فکر می‌کرد دخترک اراده کند ده روز زودتر بیاید. آن هم در روز تعطیلی که هیچ کس نیست. فقط شانس آورده بودم مادرم بود.
رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در راه بنزین زدیم و من فکر می‌کردم اگر الان درد شدید داشتم چه می‌شد. حتی یک تاکسی جلویمان بود و با کارگر پمپ بنزین دعوایش شده بود و ما را کلی معطل کرد.
رسیدیم بیمارستان. از در اورژانس وارد شدیم. پزشک شیفت معاینه ام کرد و تایید کرد که کیسه آب پاره شده. اما غیر از این هیچ علامت دیگری در کار نبود. معلوم نبود چقدر آنجا باشم. دلم پیش پسرک بود. پسرک به مادرم عادت نداشت. زنگ زدیم به خواهرم و بیدارش کردیم و سپردیم که حتما برود خانه مان.
حوالی هفت وارد زایشگاه شدم. لباس پوشیدم و آبمیوه و کیکی که همسر خریده بود را به عنوان صبحانه خوردم.
حالا من مانده بودم و انتظار. همسر پشت در نشسته بود و منتظر. فکر می‌کردم دست به کار می‌شوند و آمپول فشار می‌زنند. اما قرار نبود کسی دخالتی در روند زایمان داشته باشد. انتظار و انتظار. قدم زدم. بروشورهای روی دیوارها را خواندم. روی گوشی‌ام مطلب خواندم. اما انگاری زمان نمی‌گذشت.
حوالی ساعت ۹:۳۰ حالم به هم خورد و همه آن کیک‌ها را بالا آوردم. اما کلی سبک شدم. در این میان با ماما رفیق شده بودم. یک مامای بسیار مهربان که از بخت خوش من آنجا کشیک بود. نمیدانم چه چیزی بین من و همسر دیده بود یا دلش برای تنهایی من سوخته بود که اجازه داد همسرم هم وارد زایشگاه شود. کلی فضا عوض شد. انگاری تحمل انتظار دونفری راحتتر است.
با اقداماتی که ماما انجام داده بود کم کم احساس درد می‌کردم. دردهای خیلی ضعیف. خوشحال بودم که وارد پروسه زایمان شدیم و انتظار به پایان نزدیک تر می‌شود. دلم پیش پسرک بود که الان بیدار شده و می‌بیند که من و پدرش کنارش نیستیم. خواهرم به او رسیده بود و می‌گفت که حالش مجموعا خوب است.
با همسر وارد اتاق زایمان شدیم. همان اتاقی که پسرک در آن بدنیا آمده بود. همسر آن اتاق را یادش بود. اما من به خاطر درد شدید هیچ چیز به خاطر نداشتم. می‌گفت فقط جهت تخت‌ها عوض شده بود. حس جالبی بود. تقریبا پس از دوسال دوباره همان فضا.
ماما با دقت همه شرایط را چک می‌کرد. گاهی من از این همه دقتش می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شاید مشکلی باشد. بخصوص که ده روز زودتر از موعد مقرر در حال زایمان بودم و می‌ترسیدم این جلو افتادن به دلایلی باشد. یکبار دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم آیا مشکلی هست. خندید و گفت هیچ مشکلی نیست. کمی خیالم راحت شد اما نه کامل.
شلنگ گاز خنده را داده بودند دست همسر و هروقت درد می‌آمد باید دست به کار می‌شد و سری تنفسی‌اش را می‌گذاشت روی صورتم. خیلی کار خوبی کرده بودند. با او رودربایسی نداشتم و به دستش چنگ می‌انداختم برای تنفس کمی گاز تا دردم آرام بگیرم. دردها از حوالی ساعت ۱۰ شروع شده بودند. نمی‌دانم با چه فاصله‌ای. اما درد بود و دائم فاصله بین دردها کم و کمتر می‌شد. در این فاصله سه نفری حرف می‌زدیم. چیزهایی می‌گفتیم و گاهی می‌خندیدیم. ماما از یک رایحه خوشبو کننده استفاده کرد که معتقد بود باعث کاهش درد می‌شود. هرچند من تغییر خیلی خاصی احساس نکردم اما در کل خوشایند بود. وقتی دردها بیشتر شد دستگاه ماساژدهنده آورد و مکنده‌های آن را حوالی کمرم وصل کرد که این یکی به همراه گاز خنده خیلی در کاهش احساس درد کمک ‌می‌کردند.
ده دقیقه مانده بود به ساعت یازده که دکتر هم آمد. با سابقه خوش‌زایی قبل دکتر تقریبا خیالش راحت بود. زیادی آرامش داشت.
خوشبختانه درد خیلی طول نکشید و حوالی ساعت یازده دخترک بدنیا آمد. این بار هوشیارتر بودم. بر خلاف دفعه قبل که فقط نگران خودم بودم. این بار سرک کشیدم که تا دخترک را ببینم. بر خلاف پسرک گریه کرد. از ماما خواهش کردم که دخترک را به خودم بدهند. اما گفتند اول باید بپوشانیمش. گذاشتنش زیر هیتر. پدر ازش فیلم و عکس گرفت. در یک پارچه شبیه گاز پیچیدنش و دادنش به من. دائم قربان صدقه‌اش رفتم و بهش خوشآمد گفتم. میان من و همسر بود و ما از داشتنش خوشحال بودیم.
داستان زایمان تمام شد. داستان زندگی‌ شروع شد.

لباسی که به قامت من خوش ننشست

حس روباتی را دارم که اتصالات مدارهایش به هم ریخته. ذهنم آشوب است. آشوب. نمی‌توانم بفهمم ایراد از کجای کار است. احساس گمگشتگی دارم. میان این همه مسئله و بدتر از همه اینکه بشدت احساس می‌کنم خودم را گم کردم. در میان همهمه دائمی ذهنم گاهی بدنبال خودم می‌گردم. چرا این دگردیسی را نمی‌بینم. احساس می‌کنم یک تابع ناپیوسته هستم. یک منحنی تا سال ۸۲. از ۸۴ همه چیز عوض شد. پاره پاره شدم. اما دوباره توانستم خودم را رسم کنم و یکپارچه شوم. تا ۹۲ که دوباره همه چیز به هم ریخت و دگرگون شد. از آن موقع احساس می‌کنم ذهنم سیال شده. هیچ شکلی ندارد و حتی هیچ شکلی نمی‌پذیرد. افکار پاره پاره، ذهن آشفته، شخصیت ناشناخته. چهار سال است در این وضعیت دست و پا می‌زنم. احساس می‌کنم بچه دار شدن حق من نبود. من خودم را بد شناختم. در کنار تمامی محاسن داشتن یک خانواده بزرگ آن «من» استحقاق این وضعیت را نداشت. این جدال دائمی با زندگی مادرانه آخر روزی مرا بد از پا در می‌آورد.