دو سال و یک ماه و چند روز

روی یک کاغذ، طرح یک بلز را کشیده‌ بودیم. آخر شب بود. داشتم مسواک می‌زدم. دیدم دخترک نشسته سر این کاغذ و برای خودش تکرار می‌کند:‌«فا، سل، لا، سی»


چند روز پیش پسرک رفته بود محل کار پدر. تنها برگشتم خانه. دخترک در را باز کرد. گفت:‌« سلام مامان». بعد سرک کشید به بیرون در و گفت «داداشی کو؟» (جوری این جمله را ادا کرد که همزمان من و پرستار خیز برداشتیم برای بغل کردنش»


داشتیم خیال‌بازی می‌کردیم. یک بازی خاص پسرک که به آن می‌گوید «بچه‌بازی». ما بچه می‌شویم و او بابا. ما از این بازی به عنوان تکنیک رفتاردرمانی استفاده می‌کنیم (به توصیه مشاور البته). وسط بازی من و همسر شروع کردیم دعوا کردن. به این ترتیب که مثلا همسر یک اسباب بازی را که من می‌خواستم به من نمی‌داد و بعد با وساطت پدر (پسرک) آن اسباب بازی به دختر (یعنی من) رسید و دست همسر خالی شد. خودمان ترسیده بودیم که دخترک خیلی نداند این یک بازی است و دعوای ساختگی من و همسر را جدی بگیرد. اما انگار کمی فهمیده بود. تا اواسط بازی هاج و واج نگاه می‌کرد. اما از یک جایی به بعد (در واقع از همین جا) وارد بازی شد. یک اسباب بازی داد دست پدرش و لبخند زد که دلش نشکسته باشد.

چهار سال و دوماه و چند روز

پسرک گلوش چرک کرده بود حسابی. بردیمش نزد پزشک محترم و ایشان هم مطابق معمول شربت تجویز کردن. شربت مذکور مزه خیلی جالبی نداره و تا امشب با لطایف الحیل به خورد پسرک دادیمش. یکی از این لطایف الحیل هم، سرنگی بود که برای اندازه گیری مقدار مورد نیاز ضمیمه شربت بود.

باباش: «بیا شربتت رو بخور. امروز دیگه روز آخره. بعدش هم برات شربت پرتقال درست می‌کنم که بخوری مزه‌اش بره»

پسرک در حالی که یک کامیون!!! در دهانش کرده بود، از خوردن شربت طفره می‌رفت.

بابا همچنان سعی می‌کنه پسرک رو به متقاعد کنه که شربتش رو بخوره.

پسرک:‌« اصلا می‌خوام فردا بخورمش.» (استراتژی همیشگی برای فرار از موقعیت)

من: «بخور مامانی. وقتی این شربت رو بخوری، شب می‌ان به جنگ میکروب‌ها و اونا رو از تنت بیرون می‌کنن. شب که خودت خوابیدی و اونا هم خوابن، شربت می‌تونه این کار رو بکنه. روز که نمی‌تونه.»

پسرک:‌«مامان مگه شربت من توش شمشیر هست؟»

من:‌«ببین مثل کتاب کودی و هیولاهای دندون. اونا خیلی کوچیکن و خودشون با هم می‌جنگن. ما نمی‌تونیم ببینیم ولی وقتی خوب بشی معلوم می‌شه که رفتن. ببین الان توی گلوی تو لونه درست کردن»

پسرک:‌«اصلا بذاریم فرداشب بخورم.»

من:‌ «نمی‌شه. باید امشب بخوری. امشب اونا بچه‌هاشون بدنیا می‌ان و زیاد می‌شن. اونوقت دیگه شربت خوردن اثری نداره.»

پسرک:‌«یعنی مامان بچه‌هاشون این قدر زود بدنیا می‌آن؟‌»

من:‌« آره، چون اونا خیلی کوچیکن. بچه‌های آدم و فیل و اسب زیاد طول می‌کشه بدنیا بیان. اما میکروب‌ها زود به زود بچه بدنیا می‌آرن.»

در این لحظه پسرک اسلحه‌اش رو گذاشت زمین و شربتش رو خورد 😀


داریم از کلاس موسیقی برمی‌گردیم. یه جایی توی یک خیابون اصلی که هر دو طرف پارک جنگلی هست.

پسرک می‌گه:‌« مامان اینجا مدرسه است؟»

من:‌« نه پسرم. هنوز به شهرکمون نرسیدیم. اونجا مدرسه است.»

پسرک: «پس چرا اینجا دست‌انداز گذاشتن؟»

من:‌« ببین ما داریم الان از این راه وارد شهرک می‌شیم. یه راه دیگه هم از اون طرف وارد می‌شه که ممکنه به هم بخوریم و تصادف بشه. به خاطر همین سرعت‌گیر گذاشتن.»

پسرک:‌ «نه مامان، ببین اونجا از این سه گوشی‌ها داره. (اشاره به مانع‌های پلاستیکی که به شکل یک سه گوش یا قطاع در امتداد فصل مشترک دو راه کشیده می‌شود) اونا نمی‌ذارن ما به هم بخوریم. دست‌انداز لازم نبوده. آخه این چه کاریه می‌کنن.»

من موندم این بعدا چطور می‌خواد تو این مملکت زندگی کنه. 😀


رفتیم داخل آسانسور. قبلش ازم قول گرفته که اون دگمه پارکینگ رو بزنه. آسانسور از بالا اومد و کسی توش بود.به نظر می‌رسید از اهالی ساختمان نیست. شاید تعمیرکار مثلا. پسرک وارد که شد خواست دگمه پارکینگ رو بزنه. اما دید زده شده. دگمه طبقه یکم هم زده شده بود. با یک حالت طنزی گفت:‌ «مامان این آقاهه اشتباهی طبقه یک رو زده. بعدش فهمیده باید پارکینگ رو بزنه». خوشبختانه شخص مورد نظر خوش‌اخلاق بود و خندید 😀

کاهش پیچیدگی‌های روزانه

اگر کمی به مباحث انسان شناختی علاقه‌مند باشید شاید کم و بیش حال مرا بفهمید. حتی پیش از اینکه کتابی به عنوان «دوران همدلی» را دستم بگیرم دائما در دنیاهای مختلف سیر می‌کردم. وقتی پسرک یا دخترک را در آغوش داشتم به این فکر می‌کردم که برای انسان در حالتی که کودکش را در آغوش دارد راه رفتن در دشت چگونه است؟ بالا رفتن از کوه چطور؟ وقتی پسرکم در اوائل تولد خواهرش بهم می‌چسبید از خودم می‌پرسیدم پیش از این چه اتفاقی می‌افتاده؟ برای موجودی که ذاتا تک‌زا است اما به حکم طبیعت فاصله بین کودکانش زیاد نیست. به حکم طبیعت اولی که راه می‌افتاد دومی بدنیا می‌آید (با احتساب نه ماه بارداری و آمادگی بدن زنان برای بارداری دوم در حوالی ۵ ۶ ماهگی کودک اول). در واقع بیشترین تلاشم برای بازسازی زندگی ابتدایی انسان همراه با توجه نکردن عمیق به توصیه‌های زندگی امروزین بود. به فاصله سنی حداقل سه سال. به توجه عمیق به فرزند. حتی در موقعی که تصمیم گرفتم همزمان با بچه‌داری کار کنم، حجتم برای این تصمیم همان تصاویر مبهم از زندگی انسان‌های اولیه بود. بدون در نظر گرفتن پیچیدگی‌های تحمیلی جامعه مدرن امروز. در واقع تمام تلاشم شد فرار دائمی از زندگی امروز و شبیه‌سازی زندگی‌های ساده‌تر قدیمی. این طرز تفکر به لایه‌های عمیق‌تر هم رسوخ کرد. از مصرف آب گرفته تا خرید وسایل تزیینی برای خانه. حتی یک مدت در این اندیشه بودم که با طلوع آفتاب بیدار شوم و با غروب آفتاب بخوابم.

پس از واقعه دردناک حج ایرانیان یک مسئله دیگر هم به این مسائل اضافه شد. فرار از شهر پرجمعیت. وقتی یک نفر در توضیح آن واقعه دردناک استدلال کرده بود که اساسا حضور در جوامع یا اماکن پرجمعیت خارج از توان بیولوژیک انسان است، من ناگهان تصمیم گرفتم همه چیز را به صورت ‌محلی حل کنم و از اماکن شلوغ و پرازدحام دوری کنم.. از خرید روزانه گرفته تا مهد کودک و حتی محل کار. تصمیم گرفتم از سفرهای بلندمدت داخل شهر تا حد امکان صرفنظر کنم. تصمیم گرفتم کمتر بچه‌ها را در ماشین بنشانم و بیشتر به آن‌ها راه رفتن را یاد بدهم.

در پی همین ایده بود که تا از جوامع مجازی هم تا حدی دوری گزیدم. در کنار زمان محدودی که داشتم احساس می‌کردم ذهن من دیگر گنجایش این را ندارد که بداند مردم فلان استان هند به سیل دچار هستند یا فلان دختر رومانیایی برای انتقام از دوست پسرش چه تمهیدی اندیشیده یا امثال این مسائل. احساس می‌کردم ذهنم گنجایش یاد گرفتن اصول طب سنتی و چینی و مایایی را ندارد. احساس می‌کردم دانسته‌هایم کفاف یک زندگی روزمره را می‌دهد و صد البته که می‌داد.

حالا پس از حدود دو سه سال از پیاده‌سازی این ایده در ذهنم دوباره به این فکر می‌کنم که آیا مسیر درستی انتخاب کرده‌ام؟ مرزهای کاهش پیچیدگی کجاست و در کجا نمی‌توان با جامعه همداستان نبود؟ مشکلاتی که در این مدت برای این کاهش پیچیدگی داشتم از کجا نشات می‌گیرد و آیا می‌توان با وجود دائمی این مشکلات کنار آمد؟

امیدوارم بتوانم به زودی در مورد این مشکلات و احساس نیازم برای برخی موهبت‌های جامعه پیچیده بنویسم.

پس از سال‌ها

پس از سال‌ها مقاومت (سه چهار سال هم سال‌های زیادی محسوب می‌شود در زمانه تغییرات سریع) وارد اینستاگرام شدم. دوستش ندارم. اصلا دوستش ندارم. به نظرم خنده دار است. مردم آنجا عکس می‌گذارند. حالا هر کس راوی است. تا پیش از این سخت بود روایت کردن. چه رسد به روایت با عکس. حالا اما هر کس راوی است. دیشب خواب دیدم یک ترمز بد کردم. همسر در ماشین نبود. اما من در لحظه‌ای که ترمز کردم یاد او افتادم که همیشه به من می‌گوید فاصله‌ات با جلویی کم است. ماشین چپ کرد. من ضربه مغزی شدم. اما از ماشین بیرون آمدم و دویدم به سمت شرکت. دو خانه جلویی شرکت را کامل تخریب کرده بودند. این تصویر هم تآثیر حسرت روزانه‌ام است از بلایی که به جان این شهر افتاده و پشت سر هم خانه‌های زیبای قدیمی را تخریب می‌کند و به جایش خانه‌های سنگی با نمای رومی می‌نشاند. یا شاید تأثیر روایتی باشد که همسر از تخریب مسجد علی‌اللهی‌ها در قم داشته است. نمی‌دانم.

اما در شرکت مهدی بود. مهدی ۸ سال پیش در شرکت بود. الان مدت‌هاست که رفته. مرا به بیمارستان برد. داشتم حرف می‌زدم. سرم داد زد که با این وضعیت بهتر است حرف نزنی. اما انگاری حریص بودم به حرف زدن. داشتم به خواهرم از کارهای نکرده‌ام می‌گفتم و به او می‌گفتم که بنویسد. نمی‌دانم امید به زنده ماندن داشتم یا برای اینکه نمای بهتری برای وارثانم به جا بگذارم. دوست داشتم از کارهای نکرده بگویم.

حالا در اینستاگرام می‌چرخم و به کارهای نکرده‌ام فکر می‌کنم و به اینکه الان زنده‌ام و نمی‌دانم کی خواهم رفت.

چهار سال و اندی

پسرک میگه:‌«مامان خیلی دوستت دارم.»

من میگم:‌« من یه پسر دارم. فقط یه پسر که خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد»

پسرک میگه:‌« یعنی منو از همه بیشتر دوست داری؟»

بهش میگم:‌« آره تو و آجی و بابا رو از همه بیشتر دوست دارم.»

بهم میگه:« یعنی خونواده‌ات رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم: «بله خونواده‌ام رو»

میگه:‌ «مامان یعنی خونه‌امون رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم:‌« نه خونه نه، خونواده»

میگه:‌«ببین مامان وقتی می‌گیم خونواده منظورمون خونه هم هست. ببین این جوری می‌گیم. خونه واده. ببین توش خونه هم داره. پس تو خونه‌مون رو هم باید دوست داشته باشی.»


چند روز پیش توی ده می‌خواستم ناخن‌هاش رو بگیرم. گفت بغل. گفتم «اصلا باید توی بغلم بشینی که بتونم ناخن‌هات رو بگیرم». گفت:‌«مامان من دوست دارم یه عالمه بازی کنم که شب خسته بشم و زود بخوابم که ناخن‌هام تند تند بلند بشه که دوباره زود زود بیام بغلت» (برنامه بلند مدت پسرک برای آمدن در بغل من)


کلا حرف‌های جالب و منطقی زیاد می‌زنه. یکی می‌خواد که اینا رو تند تند بنویسه از یادمون نره. کو وقت باز 🙂