حسرت دیدار

این چند روز دائم در حال فرارم. از فکر کردن به مردی که این اواخر دوست داشتم که به ملاقاتش بروم اما نتوانستم. بزرگ بود و در مقابل مردان بزرگ که مرگ را پیش روی دارند چه می‌توان گفت؟ هیچ!

تصور سکوت سخت بود. فرار کردم از ملاقات و هر روز منتظر بودم. منتظر آن خبر. حالا در حسرت دیدارش هستم. حتی دیدن عکسش هم دلتنگی می‌آورد.

شب عید فطر بود. دیر خوابیده بودم. صبح خوابش را می‌دیدم. خواب دیدم می‌خندد و خداحافظی می‌کند. از خواب پریدم. نوای مکبر به گوش می‌رسید. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمه …

از خودم می‌پرسیدم نماز عید است این یا نماز شام غریبان و این ابیات حافظ در سرم تاب می‌خورد و من همچنان در اندیشه ناگفته‌های آن دیدار انجام نشده…

نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

مدرسه

انتخاب مدرسه چنان انرژی‌ای از من برد که هنوز هم یاداوری‌اش برایم خستگی‌آور است. الان به هیچ وجه قصد ندارم درباره ملاک‌هایم برای انتخاب مدرسه بنویسم. در واقع ملاک خاصی وجود نداشت. هیچ وقت فرصت نشد کتاب‌های ایلیچ را بخوانم. اما ایده مدرسه‌زدایی از بیرون بسیار جذاب می‌آید و این همه مدت با آن پیشینه فکری من برای لزوم بازگشت به دنیای پیش از مدرنیته این ایده در ذهنم دائم تاب می‌خورد. یک خیز برداشتیم که به صورت مجازی به این دنیا برویم. همین در جهان امروزین ما می‌خواستیم به یک روستا برویم برای زندگی. اما واقعا سخت بود. همان قصه همیشگی عشقی که آسان می‌نماید اول ولی مشکل‌ها مجال آسان‌نمایی را از او باز‌می‌ستانند.

نخواهیم از صحبت اصلی دور شویم. صحبت اصلی هم  قرار بود ملاک‌های انتخاب مدرسه نباشد. صد البته که شما باور نکنید نویسنده این سطور ملاکی برای انتخاب مدرسه نداشته است. اما باور بکنید که اینقدر شجاعت داشت که اگر سیستم آموزش مملکتش اینقدر فشل نبود مشکلات عدم تطابق ساعت مدرسه با ساعت کاری یک مادر شاغل را می‌پذیرفت و نور چشمش را به مدرسه دولتی سر کوچه می‌فرستاد و بسیار هم خرسند بود که لازم نیست سالی «خداتومن» در حلقوم بخش خصوصی دولتی بریزد و توقع اصلاح نظام آموزشی را از سر خود بیرون کند.

اگر فرصتی پیش بیاید حتما حتما در مورد مدرسه بیشتر می‌نویسم. اما چیزی که برای من دراین مدت مسلم شد افزایش حجم فشارهای روحی‌ام بود. ما نمی‌دانستیم چه کاری درست است و شک و تردید از یک سو و بالارفتن عدم قطعیت محیط در موارد دیگر مانند درآمد و محل سکونت از طرف دیگر باعث شده بود من کاملا احساساتی که تا پیش از آن فقط از آنها تصور خامی داشتم را به عین درک کنم. شاید هم این قضیه از مستلزمات بچه‌داری و داشتن خانواده و مسئولیت باشد. اما تا پیش از این برای من این قدر استرس آور نبود.

به هر حال ما یک تصمیمی گرفتیم. تصمیمی که تحت تأثیر آن خیلی چیزها در زندگی مان تغییر خواهد کرد. همه این تغییرات را پذیرفتیم. باید منتظر بمانیم و ببینیم نتایج این تصمیم‌گیری چه خواهد بود.

نقش تو در لوح دل و جان

خنده‌های تو در این روز آخر معنی دیگری داشت. هیچ کس انتظارش را نداشت این قدر زود بیایی. غافلگیرمان کردی و می‌دانم اگر زبان داشتی حتما می‌گفتی:‌«من خوبم» و همه چیز مرتب است.

این روزها صدای تو بیشتر شنیده می‌شود. شیرین‌زبانی‌هایت عمیق‌تر می‌شوند. دستانت با قوت بیشتری روی کاغذ حرکت می‌کنند. استدلالت قوی‌تر شده و حتی پسرک تو را به عنوان همبازی‌اش قبول دارد.

سه ساله شدی. روزگاری تصور سه سالگی‌ات برایم دور می‌نمود. بس که خسته بودم از تنش‌های بسیار دو کودک پشت هم. امروز که خستگی‌هایم خیلی خیلی کمتر شده‌اند باور می‌کنم سه سالگی‌ات را. با گوشت و پوست و خونم باور می‌کنم که تو بزرگ شدی.

خوب یادم هست شبی که قرار بود از شیر بگیرمت. چشمانت را با دقت نگاه می‌کردم. چشمان زیبایی که موقع شیر خوردن پر از حس امنیت و رضایت و شادی بود. برای اینکه خوب به خاطر بسپارم شیرخوارگی‌ات را. بس که ترسیده بودم نکند از این دوران کم خاطره برداشته باشم. در همه این سه سال این بیم با من بود که تو را کمتر دیده باشم و همه سعی‌ام این بود که این گونه نباشد. سه سالگی‌ تو در میان جان و دل ما نقش بسته.

دخترک زیباروی من سه سالگی‌ات مبارک :-*