این چند روز دائم در حال فرارم. از فکر کردن به مردی که این اواخر دوست داشتم که به ملاقاتش بروم اما نتوانستم. بزرگ بود و در مقابل مردان بزرگ که مرگ را پیش روی دارند چه میتوان گفت؟ هیچ!
تصور سکوت سخت بود. فرار کردم از ملاقات و هر روز منتظر بودم. منتظر آن خبر. حالا در حسرت دیدارش هستم. حتی دیدن عکسش هم دلتنگی میآورد.
شب عید فطر بود. دیر خوابیده بودم. صبح خوابش را میدیدم. خواب دیدم میخندد و خداحافظی میکند. از خواب پریدم. نوای مکبر به گوش میرسید. اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمه …
از خودم میپرسیدم نماز عید است این یا نماز شام غریبان و این ابیات حافظ در سرم تاب میخورد و من همچنان در اندیشه ناگفتههای آن دیدار انجام نشده…
نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم