کاهش پیچیدگی‌های روزانه

اگر کمی به مباحث انسان شناختی علاقه‌مند باشید شاید کم و بیش حال مرا بفهمید. حتی پیش از اینکه کتابی به عنوان «دوران همدلی» را دستم بگیرم دائما در دنیاهای مختلف سیر می‌کردم. وقتی پسرک یا دخترک را در آغوش داشتم به این فکر می‌کردم که برای انسان در حالتی که کودکش را در آغوش دارد راه رفتن در دشت چگونه است؟ بالا رفتن از کوه چطور؟ وقتی پسرکم در اوائل تولد خواهرش بهم می‌چسبید از خودم می‌پرسیدم پیش از این چه اتفاقی می‌افتاده؟ برای موجودی که ذاتا تک‌زا است اما به حکم طبیعت فاصله بین کودکانش زیاد نیست. به حکم طبیعت اولی که راه می‌افتاد دومی بدنیا می‌آید (با احتساب نه ماه بارداری و آمادگی بدن زنان برای بارداری دوم در حوالی ۵ ۶ ماهگی کودک اول). در واقع بیشترین تلاشم برای بازسازی زندگی ابتدایی انسان همراه با توجه نکردن عمیق به توصیه‌های زندگی امروزین بود. به فاصله سنی حداقل سه سال. به توجه عمیق به فرزند. حتی در موقعی که تصمیم گرفتم همزمان با بچه‌داری کار کنم، حجتم برای این تصمیم همان تصاویر مبهم از زندگی انسان‌های اولیه بود. بدون در نظر گرفتن پیچیدگی‌های تحمیلی جامعه مدرن امروز. در واقع تمام تلاشم شد فرار دائمی از زندگی امروز و شبیه‌سازی زندگی‌های ساده‌تر قدیمی. این طرز تفکر به لایه‌های عمیق‌تر هم رسوخ کرد. از مصرف آب گرفته تا خرید وسایل تزیینی برای خانه. حتی یک مدت در این اندیشه بودم که با طلوع آفتاب بیدار شوم و با غروب آفتاب بخوابم.

پس از واقعه دردناک حج ایرانیان یک مسئله دیگر هم به این مسائل اضافه شد. فرار از شهر پرجمعیت. وقتی یک نفر در توضیح آن واقعه دردناک استدلال کرده بود که اساسا حضور در جوامع یا اماکن پرجمعیت خارج از توان بیولوژیک انسان است، من ناگهان تصمیم گرفتم همه چیز را به صورت ‌محلی حل کنم و از اماکن شلوغ و پرازدحام دوری کنم.. از خرید روزانه گرفته تا مهد کودک و حتی محل کار. تصمیم گرفتم از سفرهای بلندمدت داخل شهر تا حد امکان صرفنظر کنم. تصمیم گرفتم کمتر بچه‌ها را در ماشین بنشانم و بیشتر به آن‌ها راه رفتن را یاد بدهم.

در پی همین ایده بود که تا از جوامع مجازی هم تا حدی دوری گزیدم. در کنار زمان محدودی که داشتم احساس می‌کردم ذهن من دیگر گنجایش این را ندارد که بداند مردم فلان استان هند به سیل دچار هستند یا فلان دختر رومانیایی برای انتقام از دوست پسرش چه تمهیدی اندیشیده یا امثال این مسائل. احساس می‌کردم ذهنم گنجایش یاد گرفتن اصول طب سنتی و چینی و مایایی را ندارد. احساس می‌کردم دانسته‌هایم کفاف یک زندگی روزمره را می‌دهد و صد البته که می‌داد.

حالا پس از حدود دو سه سال از پیاده‌سازی این ایده در ذهنم دوباره به این فکر می‌کنم که آیا مسیر درستی انتخاب کرده‌ام؟ مرزهای کاهش پیچیدگی کجاست و در کجا نمی‌توان با جامعه همداستان نبود؟ مشکلاتی که در این مدت برای این کاهش پیچیدگی داشتم از کجا نشات می‌گیرد و آیا می‌توان با وجود دائمی این مشکلات کنار آمد؟

امیدوارم بتوانم به زودی در مورد این مشکلات و احساس نیازم برای برخی موهبت‌های جامعه پیچیده بنویسم.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *