روی یک کاغذ، طرح یک بلز را کشیده بودیم. آخر شب بود. داشتم مسواک میزدم. دیدم دخترک نشسته سر این کاغذ و برای خودش تکرار میکند:«فا، سل، لا، سی»
چند روز پیش پسرک رفته بود محل کار پدر. تنها برگشتم خانه. دخترک در را باز کرد. گفت:« سلام مامان». بعد سرک کشید به بیرون در و گفت «داداشی کو؟» (جوری این جمله را ادا کرد که همزمان من و پرستار خیز برداشتیم برای بغل کردنش»
داشتیم خیالبازی میکردیم. یک بازی خاص پسرک که به آن میگوید «بچهبازی». ما بچه میشویم و او بابا. ما از این بازی به عنوان تکنیک رفتاردرمانی استفاده میکنیم (به توصیه مشاور البته). وسط بازی من و همسر شروع کردیم دعوا کردن. به این ترتیب که مثلا همسر یک اسباب بازی را که من میخواستم به من نمیداد و بعد با وساطت پدر (پسرک) آن اسباب بازی به دختر (یعنی من) رسید و دست همسر خالی شد. خودمان ترسیده بودیم که دخترک خیلی نداند این یک بازی است و دعوای ساختگی من و همسر را جدی بگیرد. اما انگار کمی فهمیده بود. تا اواسط بازی هاج و واج نگاه میکرد. اما از یک جایی به بعد (در واقع از همین جا) وارد بازی شد. یک اسباب بازی داد دست پدرش و لبخند زد که دلش نشکسته باشد.
چقدر خوشحال شدم دیدم این مدت کلی نوشتی. هم این حس بهم دست داد که احتمالا یکم سرت خلوت تر شده یا روال زندگی یه جوری تغییر کرده که یکم وقتت بیشتر شده یا حتی شاید حوصله ات. هم اینکه وقتی می خونم حس می کنم بیشتر ازتون خبر دارم و حس خوبیه. بنویس، نوشتنت خوبه خلاصه:*