انتخاب مدرسه چنان انرژیای از من برد که هنوز هم یاداوریاش برایم خستگیآور است. الان به هیچ وجه قصد ندارم درباره ملاکهایم برای انتخاب مدرسه بنویسم. در واقع ملاک خاصی وجود نداشت. هیچ وقت فرصت نشد کتابهای ایلیچ را بخوانم. اما ایده مدرسهزدایی از بیرون بسیار جذاب میآید و این همه مدت با آن پیشینه فکری من برای لزوم بازگشت به دنیای پیش از مدرنیته این ایده در ذهنم دائم تاب میخورد. یک خیز برداشتیم که به صورت مجازی به این دنیا برویم. همین در جهان امروزین ما میخواستیم به یک روستا برویم برای زندگی. اما واقعا سخت بود. همان قصه همیشگی عشقی که آسان مینماید اول ولی مشکلها مجال آساننمایی را از او بازمیستانند.
نخواهیم از صحبت اصلی دور شویم. صحبت اصلی هم قرار بود ملاکهای انتخاب مدرسه نباشد. صد البته که شما باور نکنید نویسنده این سطور ملاکی برای انتخاب مدرسه نداشته است. اما باور بکنید که اینقدر شجاعت داشت که اگر سیستم آموزش مملکتش اینقدر فشل نبود مشکلات عدم تطابق ساعت مدرسه با ساعت کاری یک مادر شاغل را میپذیرفت و نور چشمش را به مدرسه دولتی سر کوچه میفرستاد و بسیار هم خرسند بود که لازم نیست سالی «خداتومن» در حلقوم بخش خصوصی دولتی بریزد و توقع اصلاح نظام آموزشی را از سر خود بیرون کند.
اگر فرصتی پیش بیاید حتما حتما در مورد مدرسه بیشتر مینویسم. اما چیزی که برای من دراین مدت مسلم شد افزایش حجم فشارهای روحیام بود. ما نمیدانستیم چه کاری درست است و شک و تردید از یک سو و بالارفتن عدم قطعیت محیط در موارد دیگر مانند درآمد و محل سکونت از طرف دیگر باعث شده بود من کاملا احساساتی که تا پیش از آن فقط از آنها تصور خامی داشتم را به عین درک کنم. شاید هم این قضیه از مستلزمات بچهداری و داشتن خانواده و مسئولیت باشد. اما تا پیش از این برای من این قدر استرس آور نبود.
به هر حال ما یک تصمیمی گرفتیم. تصمیمی که تحت تأثیر آن خیلی چیزها در زندگی مان تغییر خواهد کرد. همه این تغییرات را پذیرفتیم. باید منتظر بمانیم و ببینیم نتایج این تصمیمگیری چه خواهد بود.
لحن نوشته ات کاملا سردرگمی و بلاتکیفی ات را نشون میده! امیدوارم تصمیم خوبی گرفته باشید