روزهای آخر سال تند و تند میگذشتند. این بیانصافی محض است با آن همه کار این سرعت گذشت زمان. یک شب تا ساعت یک بیدار ماندم و برای پسرک لباس حاجی فیروز دوختم. ظریف کاریاش را در آخرین روز پیش از مسافرت انجام دادم. پسرک خوشحال و خندان بود با آن لباس. از آن خندههای پر از ذوق. با لباسش این سو و آن سو میدوید. خوشحال بودم که خوشحالش کردم.
برایش میشمردیم که چند روز به عید مانده. منتظر عید بود و بیشتر از عید منتظر دیدن حاجی فیروز. فکر میکردم عید که بشود حاجی فیروز را میبیند. کاش میشد رویای پسرک را تحقق بخشید. با چند کلیپ و فیلم سعی کردیم راضیاش کنیم. اما هنوز هم چشم به راه حاجی فیروز است.
اول عید رفتیم شمال. پسرک از پنجره با هیجان خاصی بیرون را نگاه میکرد. با اینکه جنگلها هنوز جنگل نبودند اما دیدن همان برگهای «تازه به دنیا آمده» او را به وجد میاورد. اگر جوی آب یا حیوانی را هم میدید که از ذوق هلاک میشد. پرتقالها هنوز روی درخت بودند و پسرک کلی پرتقال چید. وقتی به مادربزرگم سر زدیم برای اولین بار اردک اسرائیلی دید و متعجب بود. مراقب گزنهها بود که دست یا پایش را نگزند. بردن پسرک به آن خانه قدیمی برای خودم هم لذتبخش بود.
پسرک عیددیدنی را دوست ندارد. میگوید دلش نمیخواهد دیدن آدمهای غریبه برود. آمدن مهمان را هم دوست ندارد. کلا جلوی مهمان آبروریزی وحشتناکی راه میاندازد. سلام نمیکند. دست نمیدهد و هر کس احوالش را بپرسد اخم میکند. بشدت از ایجاد رابطه جدید فراری است. حتی کارهای بدتر هم میکند. یکبار صراحتا به مهمان گفت دلم نمیخواهد شما اینجا باشید. میدانم که نمیتوان کودک را در محضوریت ایجاد رابطه قرار داد اما مهارکردن این رفتارها و آبروداری هم کار سختی است.
اما دخترک
دخترک که خیلی مفهوم عید را نمیداند. اما مسافرت برایش چالش برانگیز شده است. از دردسرهای داخل ماشین که بگذریم به درک نکردن مفهوم مسافت میرسیم. در شمال تا چند روز به دنبال ماژیکهایش میگشت و به من اصرار میکرد که به خانه برگردیم.
برخلاف پسرک در عیددیدنیها مشکل ساز نیست و ارتباط برقرار میکند. صدالبته که قابل قیاس نیستند به خاطر شرایط خاص سنی هر کدامشان. اما حداقل فعلا مشکلی از جانب دخترک نداریم.
بله را خیلی شیرین میگوید و هنوز از «آره» خیلی استفاده نمیکند. پسرک هم در این سن همین طور بود. از نظر کلامی رشد داشته است اما به نظرم رشدش سریع نیست. هنوز از بابت تلفظ نکردن یک سری حروف نگرانم. اما مطابق نظر متخصص قرار است تا دوسالگی صبر کنیم.
بشدت دردری است و با هرکس که بیرون برود، حاضر است برود. خیلی مواقع با پدر یا پدربزرگش میرود و پسرک پیش من میماند. جدیدا بیشتر به من وابسته شده و من فکر میکنم حتی این وابستگیاش هم تقلید از برادر است.
میتوان از صبح تا شب با چند ماژیک سرگرم نگهش داشت و این پشتکار فراوان باعث شده توانایی دستش در ترسیم اشکال از سنش جلوتر باشد. جوری که میتواند یک دایره بکشد و در وسطش دو خط کوچک به عنوان چشم بکشد که برای یک بچه ۲۱ ماهه توانایی بزرگی محسوب میشود.
و اما خودم
فکر میکنم از لابلای خطوط به وضوح خستگی و پراکندگی ذهنم مشخص بود. اینهایی که نوشتم احوالات روزمرهمان نیست. صرفا چندخطی نوشتم برای اینکه فراموش نکنم و خط سیر برخی تواناییها و بعضی خاطرات را ثبت کنم. اما آنچه عملا روزهای ما را پر کرده پسرکی است که حسادت و لجبازیاش بشدت زیاد شده و باعث درماندگی ما شده. من هم که با توجه به روحیه ام که همیشه در حال پیداکردن ابتدای ماجرا و مقصر (که همیشه خودم هستم) میباشم. شاید در پستی جداگانه وقت بگذارم وبیشتر بنویسم. شاید این نوشتنها برای خودم هم کمکی باشد. شاید و شاید …