پس از سال‌ها

پس از سال‌ها مقاومت (سه چهار سال هم سال‌های زیادی محسوب می‌شود در زمانه تغییرات سریع) وارد اینستاگرام شدم. دوستش ندارم. اصلا دوستش ندارم. به نظرم خنده دار است. مردم آنجا عکس می‌گذارند. حالا هر کس راوی است. تا پیش از این سخت بود روایت کردن. چه رسد به روایت با عکس. حالا اما هر کس راوی است. دیشب خواب دیدم یک ترمز بد کردم. همسر در ماشین نبود. اما من در لحظه‌ای که ترمز کردم یاد او افتادم که همیشه به من می‌گوید فاصله‌ات با جلویی کم است. ماشین چپ کرد. من ضربه مغزی شدم. اما از ماشین بیرون آمدم و دویدم به سمت شرکت. دو خانه جلویی شرکت را کامل تخریب کرده بودند. این تصویر هم تآثیر حسرت روزانه‌ام است از بلایی که به جان این شهر افتاده و پشت سر هم خانه‌های زیبای قدیمی را تخریب می‌کند و به جایش خانه‌های سنگی با نمای رومی می‌نشاند. یا شاید تأثیر روایتی باشد که همسر از تخریب مسجد علی‌اللهی‌ها در قم داشته است. نمی‌دانم.

اما در شرکت مهدی بود. مهدی ۸ سال پیش در شرکت بود. الان مدت‌هاست که رفته. مرا به بیمارستان برد. داشتم حرف می‌زدم. سرم داد زد که با این وضعیت بهتر است حرف نزنی. اما انگاری حریص بودم به حرف زدن. داشتم به خواهرم از کارهای نکرده‌ام می‌گفتم و به او می‌گفتم که بنویسد. نمی‌دانم امید به زنده ماندن داشتم یا برای اینکه نمای بهتری برای وارثانم به جا بگذارم. دوست داشتم از کارهای نکرده بگویم.

حالا در اینستاگرام می‌چرخم و به کارهای نکرده‌ام فکر می‌کنم و به اینکه الان زنده‌ام و نمی‌دانم کی خواهم رفت.

چهار سال و اندی

پسرک میگه:‌«مامان خیلی دوستت دارم.»

من میگم:‌« من یه پسر دارم. فقط یه پسر که خیلی دوستش دارم. خیلی زیاد»

پسرک میگه:‌« یعنی منو از همه بیشتر دوست داری؟»

بهش میگم:‌« آره تو و آجی و بابا رو از همه بیشتر دوست دارم.»

بهم میگه:« یعنی خونواده‌ات رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم: «بله خونواده‌ام رو»

میگه:‌ «مامان یعنی خونه‌امون رو از همه بیشتر دوست داری؟»

میگم:‌« نه خونه نه، خونواده»

میگه:‌«ببین مامان وقتی می‌گیم خونواده منظورمون خونه هم هست. ببین این جوری می‌گیم. خونه واده. ببین توش خونه هم داره. پس تو خونه‌مون رو هم باید دوست داشته باشی.»


چند روز پیش توی ده می‌خواستم ناخن‌هاش رو بگیرم. گفت بغل. گفتم «اصلا باید توی بغلم بشینی که بتونم ناخن‌هات رو بگیرم». گفت:‌«مامان من دوست دارم یه عالمه بازی کنم که شب خسته بشم و زود بخوابم که ناخن‌هام تند تند بلند بشه که دوباره زود زود بیام بغلت» (برنامه بلند مدت پسرک برای آمدن در بغل من)


کلا حرف‌های جالب و منطقی زیاد می‌زنه. یکی می‌خواد که اینا رو تند تند بنویسه از یادمون نره. کو وقت باز 🙂

به زبان دوسالگی

ماهور در حال بازی با چندتا عروسکش هست. یهو یه صدایی بلند میشه. انگاری بین عروسک ها دعوا شده. بعد صدای ماهور رو می شنوم که میگه اصن منه (اصلا مال منه).
عمه‌اش چندتا عروسک دست ساز مرغ و خروس درست کرده. ماهور اونا رو برمیداره از زبون یکی اشون که مثلا جوجه است به اون یکی می‌گه:‌« مامان مغ… دونه میهام».

یکی از شیرین زبونی‌های خاصش توصیف شباهت دو چیز به هم هست. با اشاره به اون دو چیز می‌گه «همینه… همینه»

دو سه هفته‌ای هست فعل ترسیدم رو یاد گرفته و هر وقت کارتونی ببینه که یه کم بترسه یا مثلا نزدیک یه حیونی بشه میگه «ترسیدم… بغل»
دایره واژگانش نسبتا خوبه. سازه‌های جملاتش متنوع‌تر و پیچیده‌تر می‌شه. اما هنوز یه سری حروف رو خوب نمی‌گه و داریم باهاش کار می‌کنیم.
تصورش از خانواده همیشه یه تصور چهار نفره است. وقتی براشون نقاشی می‌کشم و همراهش قصه‌اش رو هم می گم خیلی مواقع درخواست می‌ده که آجی هم بکشم. مثلا آجی حلزون یا آجی بزی یا آجی هاپو. همیشه هم آجی عضو کوچکتر خانواده است.
موقع انتخاب از بین اشیا اگر در حالت صلح باشند، خودش می‌ره سراغ شی کوچکتر. اما اگر در حال دعوا و کل انداختن باشن اصرار می‌کنه که حتما بزرگترین شی رو برداره. گاهی حالت افراطی پیدا می‌کنه و مثلا اجازه نمی ده که براش هندونه رو خرد کنیم و همه زورش رو می زنه که از حرفش هم برنگرده.

مرگ و رنج و تفنگ

شاید عنوان مناسبی برای یک پست در یک وبلاگ کودکانه نباشد. اما بالاخره مرگ هم قسمتی از زندگی است. قسمتی که هر کودکی بالاخره با آن آشنا می‌شود.

روزی از روزهایی که به چهار سالگی پسرک نزدیک بودیم، یک روز تقریبا شاد در تعطیلات نوروز، نزدیک سد آقاسید شریف، پسرک بی‌مقدمه (یا حداقل بدون مقدمه در ذهن من) به من گفت: «مامان…مامان اگه تو یه روز بمردی من خیلی ناراحت می‌شم.» من مانده بودم چه بگویم. در خانه‌ای که او بزرگ شد تا آن روز مرگ یک واقعیت سانسور شده بود. در تمام قصه‌ها، دیالوگ‌ها، کارتون‌ها و در تمام افکار مرگ پنهان شد. پشت افعال رفتن و مریض شدن و امثال آن. تا آنجا که پسرک خوش سرزبان ما با آن دایره وسیع واژگانش هنوز کامل بلد نیست دو فعل مردن و کشتن را صحیح بکار ببرد. قرار بود تا پنج سالگی‌اش صبر کنیم. اما آن روز من کیش و مات شدم.
نتوانست بگوید اگر روزی «بمیری» و گفت اگر روزی «بمردی». با این حال گفت آنچه را که در ذهنش بود. چند لحظه اول بهت زده بودم. در صندلی جلو نشسته بودم و پسرک در صندلی عقب بود و ماشین در حال حرکت. نشد که در آغوشش بگیرم. اما کلی دلداری‌اش دادم. درست یا غلط گفتم من هنوز خیلی جوانم. دوستت دارم و به این زودی‌ها نمی‌میرم. چیزی نگفت. شاید برایش سهمگین‌تر از آن بود که با دلداری‌هایم آرام بگیرد. شاید هم در دنیای کودکانه اش آن را دور دید و خیالش راحت شد. اما جای حرفش روی دلم ماند. بغضی که در گلویم گیر کرد. و چیزی که روبرویم مجسم شد.
« پس تو در تنهایی‌ات گاهی به مرگ فکر می‌کردی؟» تصورش هم سخت بود. یعنی این قدر نزدیک شدی به دنیای بزرگترها؟ به حس آشنای ترس از مرگ عزیزان.
و از سختی‌های پدر و مادر بودن تلاش ناکام آن‌ها برای ساختن قصری است روی ابرها که در آن رنجی نباشد و شادی حاکم بلامنازع آن باشد. آه از آن روزی که کودکان قد می‌کشند و قدشان بلندتر از دیوارهای قصر کوچک ما می‌شود.
چند هفته بعد:
تولد چهار سالگی‌ات را برگزار می‌کنیم. مهمان‌ها می‌آیند. تو از بیرون پسری. شاید عمه و خاله و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بدانند که چگونه پسری هستی. اما مهمان‌ها اغلبشان نمی‌دانند و این بار یکی از کادو‌ها تفنگ است. بماند که یکی دو ماهی بود که پسرک فهمیده بود که تفنگ فقط وسیله آبپاشی نیست. اما حالا یک تفنگ با چندتا تیر. این را کجای دلم بگذارم. من از این موجود نفرت داشتم و دارم. نمی‌دانم کدام احمقی اولین بار به ذهنش رسید که پسربچه‌های کوچک باید تفنگ بازی کنند. باید نقش تفنگ بازی را در بازی‌هایشان تکرار کنند تا شاید در بزرگسالی تفنگدار خوبی شوند. حالا این پسرک هست و این فعل «کشیدن» ( به ضم کاف) که دائم در خانه تکرار می‌شود. فقط خودم را کنترل کردم که هیچ واکنشی نشان ندهم تا زمانی که تازگی تفنگ از سرش بیفتد.
دوباره چند ماه قبل:
اولین باری که خواست بگوید «تحمل» را خوب یادم هست. در ماشین در مسیر کلاس موسیقی بودیم. حرف از گرسنگی بود و پسرک تلاش کرد که بگوید اشکال ندارد. تممحل می‌کند. و سریع اصلاح کرد. تحمل می‌کنم.
پسرم یک قدم به دنیای زشت و زیبای ما نزدیکتر شدی. تفنگ و مرگ و رنج و زندگی. تا تو خود چه معنی‌ای به آن‌ها بدهی و با آن‌ها برای خودت چه جملاتی بسازی.

داستان تولد دخترک

امروز صبح که بیدار شدم، پرده‌ها کشیده بود. فکر کردم هنوز ساعت ۶ است. یاد دو سال پیش افتادم. یادم نیست همان اول متوجه پاره شدن کیسه آب شدم یا وقتی رفتم دستشویی. به هر حال خیلی زود حدس زدم باید بروم بیمارستان. در کمال آرامش وسایلم را جمع کردم. همسر را بیدار کردم و آماده شدیم که برویم بیمارستان.

این بار با دفعه قبل فرق داشت. منهای تجربه و نبود درد، این بار موقع ترک کردن خانه من به اتاق رفتم و با یک پسر کوچولو وداع کردم. همه نگرانی‌ام الان او بود و نه خودم. اولین روزی که به طور کامل من را نمی‌بیند. از همان لحظه دلم برایش تنگ شده بود.

شب قبل مادر و برادرم به خانه ما آمده بودند تا با هم به گردش برویم. هنوز ده روز تا روز موعود مانده بود. چه کسی فکر می‌کرد دخترک اراده کند ده روز زودتر بیاید. آن هم در روز تعطیلی که هیچ کس نیست. فقط شانس آورده بودم مادرم بود.
رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در راه بنزین زدیم و من فکر می‌کردم اگر الان درد شدید داشتم چه می‌شد. حتی یک تاکسی جلویمان بود و با کارگر پمپ بنزین دعوایش شده بود و ما را کلی معطل کرد.
رسیدیم بیمارستان. از در اورژانس وارد شدیم. پزشک شیفت معاینه ام کرد و تایید کرد که کیسه آب پاره شده. اما غیر از این هیچ علامت دیگری در کار نبود. معلوم نبود چقدر آنجا باشم. دلم پیش پسرک بود. پسرک به مادرم عادت نداشت. زنگ زدیم به خواهرم و بیدارش کردیم و سپردیم که حتما برود خانه مان.
حوالی هفت وارد زایشگاه شدم. لباس پوشیدم و آبمیوه و کیکی که همسر خریده بود را به عنوان صبحانه خوردم.
حالا من مانده بودم و انتظار. همسر پشت در نشسته بود و منتظر. فکر می‌کردم دست به کار می‌شوند و آمپول فشار می‌زنند. اما قرار نبود کسی دخالتی در روند زایمان داشته باشد. انتظار و انتظار. قدم زدم. بروشورهای روی دیوارها را خواندم. روی گوشی‌ام مطلب خواندم. اما انگاری زمان نمی‌گذشت.
حوالی ساعت ۹:۳۰ حالم به هم خورد و همه آن کیک‌ها را بالا آوردم. اما کلی سبک شدم. در این میان با ماما رفیق شده بودم. یک مامای بسیار مهربان که از بخت خوش من آنجا کشیک بود. نمیدانم چه چیزی بین من و همسر دیده بود یا دلش برای تنهایی من سوخته بود که اجازه داد همسرم هم وارد زایشگاه شود. کلی فضا عوض شد. انگاری تحمل انتظار دونفری راحتتر است.
با اقداماتی که ماما انجام داده بود کم کم احساس درد می‌کردم. دردهای خیلی ضعیف. خوشحال بودم که وارد پروسه زایمان شدیم و انتظار به پایان نزدیک تر می‌شود. دلم پیش پسرک بود که الان بیدار شده و می‌بیند که من و پدرش کنارش نیستیم. خواهرم به او رسیده بود و می‌گفت که حالش مجموعا خوب است.
با همسر وارد اتاق زایمان شدیم. همان اتاقی که پسرک در آن بدنیا آمده بود. همسر آن اتاق را یادش بود. اما من به خاطر درد شدید هیچ چیز به خاطر نداشتم. می‌گفت فقط جهت تخت‌ها عوض شده بود. حس جالبی بود. تقریبا پس از دوسال دوباره همان فضا.
ماما با دقت همه شرایط را چک می‌کرد. گاهی من از این همه دقتش می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شاید مشکلی باشد. بخصوص که ده روز زودتر از موعد مقرر در حال زایمان بودم و می‌ترسیدم این جلو افتادن به دلایلی باشد. یکبار دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم آیا مشکلی هست. خندید و گفت هیچ مشکلی نیست. کمی خیالم راحت شد اما نه کامل.
شلنگ گاز خنده را داده بودند دست همسر و هروقت درد می‌آمد باید دست به کار می‌شد و سری تنفسی‌اش را می‌گذاشت روی صورتم. خیلی کار خوبی کرده بودند. با او رودربایسی نداشتم و به دستش چنگ می‌انداختم برای تنفس کمی گاز تا دردم آرام بگیرم. دردها از حوالی ساعت ۱۰ شروع شده بودند. نمی‌دانم با چه فاصله‌ای. اما درد بود و دائم فاصله بین دردها کم و کمتر می‌شد. در این فاصله سه نفری حرف می‌زدیم. چیزهایی می‌گفتیم و گاهی می‌خندیدیم. ماما از یک رایحه خوشبو کننده استفاده کرد که معتقد بود باعث کاهش درد می‌شود. هرچند من تغییر خیلی خاصی احساس نکردم اما در کل خوشایند بود. وقتی دردها بیشتر شد دستگاه ماساژدهنده آورد و مکنده‌های آن را حوالی کمرم وصل کرد که این یکی به همراه گاز خنده خیلی در کاهش احساس درد کمک ‌می‌کردند.
ده دقیقه مانده بود به ساعت یازده که دکتر هم آمد. با سابقه خوش‌زایی قبل دکتر تقریبا خیالش راحت بود. زیادی آرامش داشت.
خوشبختانه درد خیلی طول نکشید و حوالی ساعت یازده دخترک بدنیا آمد. این بار هوشیارتر بودم. بر خلاف دفعه قبل که فقط نگران خودم بودم. این بار سرک کشیدم که تا دخترک را ببینم. بر خلاف پسرک گریه کرد. از ماما خواهش کردم که دخترک را به خودم بدهند. اما گفتند اول باید بپوشانیمش. گذاشتنش زیر هیتر. پدر ازش فیلم و عکس گرفت. در یک پارچه شبیه گاز پیچیدنش و دادنش به من. دائم قربان صدقه‌اش رفتم و بهش خوشآمد گفتم. میان من و همسر بود و ما از داشتنش خوشحال بودیم.
داستان زایمان تمام شد. داستان زندگی‌ شروع شد.

لباسی که به قامت من خوش ننشست

حس روباتی را دارم که اتصالات مدارهایش به هم ریخته. ذهنم آشوب است. آشوب. نمی‌توانم بفهمم ایراد از کجای کار است. احساس گمگشتگی دارم. میان این همه مسئله و بدتر از همه اینکه بشدت احساس می‌کنم خودم را گم کردم. در میان همهمه دائمی ذهنم گاهی بدنبال خودم می‌گردم. چرا این دگردیسی را نمی‌بینم. احساس می‌کنم یک تابع ناپیوسته هستم. یک منحنی تا سال ۸۲. از ۸۴ همه چیز عوض شد. پاره پاره شدم. اما دوباره توانستم خودم را رسم کنم و یکپارچه شوم. تا ۹۲ که دوباره همه چیز به هم ریخت و دگرگون شد. از آن موقع احساس می‌کنم ذهنم سیال شده. هیچ شکلی ندارد و حتی هیچ شکلی نمی‌پذیرد. افکار پاره پاره، ذهن آشفته، شخصیت ناشناخته. چهار سال است در این وضعیت دست و پا می‌زنم. احساس می‌کنم بچه دار شدن حق من نبود. من خودم را بد شناختم. در کنار تمامی محاسن داشتن یک خانواده بزرگ آن «من» استحقاق این وضعیت را نداشت. این جدال دائمی با زندگی مادرانه آخر روزی مرا بد از پا در می‌آورد.

شب بخیر کوچولو

کنارم دراز می‌کشد. چندبار می‌بوسدم. دستان کوچکش را به دور گردنم می‌اندازد و با آن زبان کوچکش می‌گوید: خیخی دوس دام (خیلی دوستت دارم). تمام وجودم در یک لحظه متوقف می‌شود.

دوستت دارم دخترک زیباروی شیرین زبان :-*

میان گذشته و آینده

پسرک بزرگ می‌شود. قدم به قدم به دنیای بزرگترها نزدیک‌تر می‌شود. روز به روز بیشتر شبیه ما می‌شود. گرچه هنوز کودک است اما شخصیتش هر روز بیشتر شکل می‌گیرد. من در او می‌نگرم. او را که می‌بینم جایی حوالی کودکی‌ام برایم زنده می‌شود. اولین تصویر از کودکی‌ام دویدن است. دویدن و دویدن. آزادی. اما شاید اولین تصویر کودکی پسرک این نباشد. و بلند بلند شعر خواندن‌هایم. چیزی که پسرک از آن فراری است بخصوص در میان جمع. هر چه باشد ما دو کودک بودیم و هستیم و قطعا تفاوت داریم. اما چیزی که برایم آشناست میل زیاد به خواندن و شنیدن، گفتن و شنیده شدن است. و فرار از نقاشی. تلاشم برای تصویر کردن کودکی پدر قطعا زیاد موفق نیست. اما فکر می‌کنم به همه ناشناخته‌هایی برای من که در وجود او هست. میراث از پدر و پدران و مادرانش. میراث از پدران و مادرانم که در من نیست و در پسرک هست. آن چیزهایی که در ما هست و در او نیست. یک فضای نامتناهی از آنها که الان نیستند اما در وجود پسرک متبلور شدند. یک مسیر ناآشنا که پیش روی ماست برای شکل دادن و شکل پذیرفتن.
همه اینها زمانی به ذهنم رسید که داشتم مطلبی درباره تشخیص شیوه یادگیری در کودکان می‌خواندم. تقریبا برایم واضح بود که پسرک یک یادگیرنده شنیداری است.
از بازی‌های مورد علاقه‌اش که خیال بازی است با موضوعات مختلف. از اینکه از دوران نوپایی بشدت به کتاب خواندن علاقه داشت و هنوز هم علاقه دارد. از اینکه با دقت کامل کارتون می‌بیند و تقریبا تمام دیالوگ‌ها را از بر است. از تفاوت فاحشی که احساس می‌کنم با خواهر کوچکترش دارد و حتی با دیگر بچه‌های فامیل در فعالیت‌هایی مثل کتاب خواندن و کارتون دیدن. فکر می‌کنم شناخت این مسئله به والدین کمک می‌کند بهتر بتوانند برای گذران وقت با فرزندشان برنامه بریزند. هم اینکه بدانند فعالیت مورد علاقه فرزندشان چیست؟ هم نقاط ضعف را با آگاهی پر کنند و هم اینکه برای یادگیری مؤثر از چه روشی استفاده کنند.

۹۶ با پسرک و دخترک

روزهای آخر سال تند و تند می‌گذشتند. این بی‌انصافی محض است با آن همه کار این سرعت گذشت زمان. یک شب تا ساعت یک بیدار ماندم و برای پسرک لباس حاجی فیروز دوختم. ظریف کاری‌اش را در آخرین روز پیش از مسافرت انجام دادم. پسرک خوشحال و خندان بود با آن لباس. از آن خنده‌های پر از ذوق. با لباسش این سو و آن سو می‌دوید. خوشحال بودم که خوشحالش کردم.

برایش می‌شمردیم که چند روز به عید مانده. منتظر عید بود و بیشتر از عید منتظر دیدن حاجی فیروز. فکر می‌کردم عید که بشود حاجی فیروز را می‌بیند. کاش می‌شد رویای پسرک را تحقق بخشید. با چند کلیپ و فیلم سعی کردیم راضی‌اش کنیم. اما هنوز هم چشم به راه حاجی فیروز است.

اول عید رفتیم شمال. پسرک از پنجره با هیجان خاصی بیرون را نگاه می‌کرد. با اینکه جنگل‌ها هنوز جنگل نبودند اما دیدن همان برگ‌های «تازه به دنیا آمده» او را به وجد می‌اورد. اگر جوی آب یا حیوانی را هم می‌دید که از ذوق هلاک می‌شد. پرتقال‌ها هنوز روی درخت بودند و پسرک کلی پرتقال چید. وقتی به مادربزرگم سر زدیم برای اولین بار اردک اسرائیلی دید و متعجب بود. مراقب گزنه‌ها بود که دست یا پایش را نگزند. بردن پسرک به آن خانه قدیمی برای خودم هم لذتبخش بود.

پسرک عیددیدنی را دوست ندارد. می‌گوید دلش نمی‌خواهد دیدن آدم‌های غریبه برود. آمدن مهمان را هم دوست ندارد. کلا جلوی مهمان آبروریزی وحشتناکی راه می‌اندازد. سلام نمی‌کند. دست نمی‌دهد و هر کس احوالش را بپرسد اخم می‌کند. بشدت از ایجاد رابطه جدید فراری است. حتی کارهای بدتر هم می‌کند. یکبار صراحتا به مهمان گفت دلم نمی‌خواهد شما اینجا باشید. می‌دانم که نمی‌توان کودک را در محضوریت ایجاد رابطه قرار داد اما مهارکردن این رفتارها و آبروداری هم کار سختی است.

اما دخترک

دخترک که خیلی مفهوم عید را نمی‌داند. اما مسافرت برایش چالش برانگیز شده است. از دردسرهای داخل ماشین که بگذریم به درک نکردن مفهوم مسافت می‌رسیم. در شمال تا چند روز به دنبال ماژیک‌هایش می‌گشت و به من اصرار می‌کرد که به خانه برگردیم.

برخلاف پسرک در عیددیدنی‌ها مشکل ساز نیست و ارتباط برقرار می‌کند. صدالبته که قابل قیاس نیستند به خاطر شرایط خاص سنی هر کدامشان. اما حداقل فعلا مشکلی از جانب دخترک نداریم.

بله را خیلی شیرین می‌گوید و هنوز از «آره» خیلی استفاده نمی‌کند. پسرک هم در این سن همین طور بود. از نظر کلامی رشد داشته است اما به نظرم رشدش سریع نیست. هنوز از بابت تلفظ نکردن یک سری حروف نگرانم. اما مطابق نظر متخصص قرار است تا دوسالگی صبر کنیم.

بشدت دردری است و با هرکس که بیرون برود، حاضر است برود. خیلی مواقع با پدر یا پدربزرگش می‌رود و پسرک پیش من می‌ماند. جدیدا بیشتر به من وابسته  شده و من فکر می‌کنم حتی این وابستگی‌اش هم تقلید از برادر است.

می‌توان از صبح تا شب با چند ماژیک سرگرم نگهش داشت و این پشتکار فراوان باعث شده توانایی دستش در ترسیم اشکال از سنش جلوتر باشد. جوری که می‌تواند یک دایره بکشد و در وسطش دو خط کوچک به عنوان چشم بکشد که برای یک بچه ۲۱ ماهه توانایی بزرگی محسوب می‌شود.

و اما خودم

فکر می‌کنم از لابلای خطوط به وضوح خستگی و پراکندگی ذهنم مشخص بود. اینهایی که نوشتم احوالات روزمره‌مان نیست. صرفا چندخطی نوشتم برای اینکه فراموش نکنم و خط سیر برخی توانایی‌ها و بعضی خاطرات را ثبت کنم. اما آنچه عملا روزهای ما را پر کرده پسرکی است که حسادت و لجبازی‌اش بشدت زیاد شده و باعث درماندگی ما شده. من هم که با توجه به روحیه ام که همیشه در حال پیداکردن ابتدای ماجرا و مقصر (که همیشه خودم هستم) می‌باشم. شاید در پستی جداگانه وقت بگذارم  وبیشتر بنویسم. شاید این نوشتن‌ها برای خودم هم کمکی باشد. شاید و شاید …

اثبات تدریجی یک نظریه

برای مایی که بیشتر در محیط‌های علمی رشد کردیم پذیرش حرف‌های به ظاهر غیرعلمی بزرگترها خیلی راحت نیست. و برای ما که به اندکی اختیار در زندگی اعتقاد داریم پذیرش جبر آسان نیست.

به نظرم یکی از زیبایی‌های مادر یا پدر شدن تحولات اعتقادی است که در نتیجه مشاهده رشد بچه‌ها در والدین ایجاد می‌شود.

اعتقاد به شخصیت. شخصیتی که از ویژگی‌های مادرزادی کودک سرچشمه می‌گیرد. نمی‌دانم نام علمی آن چیست. من اسمش رو می‌گذارم شخصیت. حتی تا زمانی که بچه دوم نداشتم پذیرش شخصیت برایم سخت بود. حالا دخترک من بیست ماهه است و من تفاوت‌ها را احساس می‌کنم. گاه به عقب برمی گردم و سال دوم زندگی پسر را از نظر می گذرانم و با دختر مقایسه می‌کنم.

نخستین تفاوت فاحش را در یکی از کتاب‌های اما دیدم. اما یا ‌emma عنوان یک مجموعه ۴ جلدی است که برای نوپاها تالیف شده است. کتاب در کل بسیار دوست داشتنی است و به نظر من (با تجربه دو کودک) برای خواندن در بازه ۱۸ ماهگی تا ۲۴ ماهگی عالی است. این ۴ جلد شامل اما گریه می‌کند، اما می‌خندد، اما غذا می‌خورد و یک روز با اما می‌باشد. پسرک خواندن «اما گریه می‌کند» را رد می‌کرد. همیشه و همیشه سه کتاب دیگر را پیشنهاد می‌کرد و از خواندن یک جلد دیگر فرار می‌کرد. من هم اصرار نمی‌کردم. اما همان چندباری که برایش خواندم حس کردم اضطراب و ترس به سراغش آمده است. با اینکه کتاب نسبتا اصلا غمگین نبود. یکجا بستنی اما افتاده بود و اما گریه می‌کرد. یک جا پای گربه‌اش کمی زخم شده بود و ….

پسرک نه فقط درباره این کتاب، بلکه درباره همه کتاب‌ها و فیلم‌ها و قصه‌هایی که ردپایی از ترس یا اضطراب یا غم داشت مقاومت می‌کرد. خوب یادم هست حوالی تولد ماهور برایش یک فیلم از حیوانات می‌گذاشتم. یک فیلم از سری فیلم‌های بی‌بی انیشتن که برای سنش مناسب بود. یکجایی از فیلم حرکت نسبتا آهسته دویدن زرافه‌ای را نمایش می‌دهد. پسرک هر بار که این صحنه را دید از من پرسید مامان این زرافه چرا تنهاست و هنوز هم پسرک ما از تنهایی بشدت می‌ترسد.

وقتی پسرک را دعوا می‌کنم احساس می‌کنم همه دنیا سرش خراب شده است. گریه می‌کند از ته دل. برای سپری کردن چند دقیقه در اتاق خانه را روی سرش می‌گذارد و کلا نمی‌توان خیلی راحت بهش چیزی گفت.

ولی حالا ما دختری داریم که اگریک موقعی مثلا بخواهیم دعوایش کنیم که به چاقو دست نزن زل زل به ما نگاه می‌کند و گاهی می‌خندد و عین خیالش هم نیست. دختری که بین ۴ جلد کتاب‌های اما، « اما گریه می‌کند» را انتخاب می‌کند و با دقت نگاهش می‌کند. پای پیشی را که اوخ شده می‌بوسد و برایش آروزی سلامتی می‌کند و از کنار قضیه رد می‌شود.

من در این جا یاد حرف‌هایی می‌افتم که درباره گذران وقت مادر با کودک می‌گویند. اینکه وقت بگذرانید تا کودکتان آرامش بیابد و احساس امنیت کند. به وقت های بسیاری که با پسرک گذراندم و همین طور وقت‌های کمی که با دخترم گذراندم و نتیجه‌ای که در حال مشاهده آن هستم و نظریه‌ای که برایم در حال اثبات است، به همه این‌ها فکر می‌کنم.